View in Telegram
Forwarded from کامیشکا
                                                                       🧿                                             #کامیشکا                                                 ۱۴۰۳/۸/۹                     #مکتوبات_یومیه_سفر_عثمانیه بخش سوم: □دو ماهی بر ساحل مرمره #کامبیز_نجفی *نشر نخست در چاغداش: ۹۹/۷/۷ با اندکی ویرایش. در استانبول، در کناره‌ی رود مرمره‌ نشسته‌ام، زیر پل قالاتا (قالاتا کوپروسو). سی دقیقه پس از نیم شب هستم و کتاب شعر "اورهان ولی" را مرور می‌کنم که در "نیده" از یک کتابفروشی خریدم. پیش‌تر، شعرهایی از او را پراکنده ترجمه و در چاغداش منتشر کرده‌ام، ولی حالا مجموعه شعرهای او را دارم کار و مرور می‌کنم. او به همراه دوستانش "مِلیح جِودَت" و "اوکتای رفعت" بنیانگذار جریان شعریِ "غریب" در ترکیه هستند. شعرهایش را دوست دارم. سومین روز ورودم به ترکیه که غریب بودم و ناگهان کتاب او را در یک کتابفروشی دیدم، چنان بود که انگار یک دوست و آشنای دیرین را دیده باشم، که همه‌ی شاعران جهان از یک قبیله و خویشاوندان همدیگرند. دارم ترجمه می کنم: "هر روز مگر این دریا این قدر زیباست؟ هر زمان مگر آسمان این‌طور به چشم می‌آید؟ هر زمان مگر این قدر زیبا؟ این اشیا، این پنجره. نیست، به خدا نیست، یک رازی هست در این چیزها." امروز چندان میزان نبودم، ولی هم‌اینک نسیمی که از روی آب‌ها موج بر می‌دارد و خنکی را در هوای ساحل می‌پراکَنَد، با خود صدای ویلون و کلارینت و تیمپو را می‌وزاند که در دورها و زیر پل می‌زنند. پشت سرم مسجد سلطان محمد فاتح است، همو که قسطنطیه را در جوانی فتح کرد و پایان داد به سلطنت دراز دامن امپراتوری روم شرقی. او همه‌ی آناتولی را که ترکیه‌ی امروز باشد تسخیر کرد. دستی در شعر و ادب داشت و به هنر و ادبیات فارسی نیز مهر می ورزید. شعر "استانبول" اورهان ولی را پیش از این در ایران خوانده و ترجمه کرده بودم، ولی حالا خودش با آن صورت کشیده‌ی تقریبن استخوانی‌اش برایم می‌خواند: "استانبولو دینلیوروم گوزلریم کاپالی..." یعنی "استانبول را می شنوم با چشم های بسته نسیمی نرم می وزد از پیش کم‌کمک می آویزد برگ‌ها بر شاخه‌ها در دور دست‌ها، خیلی دور استانبول را می‌شنوم با چشم‌های بسته..." شعر اورهان زیباست، ولی اندوه در همه جای جهان، از کران تا به کران هست، حتا در استانبولِ زیبا دست از سر آدم بر نمی‌دارد. شما می‌خوانید، ولی نمی‌بینید که در تیررس چشم من، آنکه در ساحل زیبای مرمره  سطل‌های زباله را می‌کاود، دخترک زیبای چهار_پنج ساله‌ای نیست با موهای خورشید و پیراهن برگ؛ او دختر خداست که نان خود را در پسماند آدم‌ها می‌جوید، با چشم‌هایش که انگار برگ توت. خدا در آفریدن این شاهکار هنری سنگ تمام گذاشته، ولی رهایش کرده به امان خودش، به امان گرسنگی و فقر.  می‌گویند استانبول یکی از زیباترین شهرهای جهان است و بی‌راه نمی‌گویند و بسیار دلگشاست. شهری‌ست پر کرشمه، ولی برای منِ مسافر، مبهم و غریب. انگارِ کتابی با برگ‌های سفید که من آن را نمی‌توانم خواندن و دانستن، ولی قشنگ است. با همه‌ی این‌ها، از من دل نمی‌برد. تنهایم و همسفرانم همدلِ من نیستند. شاعرکی باشی و سودازده‌ی شعر، سال‌ها با شعر مولوی زیسته و بر آمده باشی و حالا از فیروزآباد چند هزار کیلومتر را کوبیده و آمده باشی به شهر نیده که تنها ۳ ساعت با قونیه راه دارد و چند روز دیگر سالروز و روز مولوی باشد، یک هفته هم در نیده اتراق کنی، ولی نیایند برویم به زیارت حضرت شعر. برای همین است که سفر در تنهایی را دوست دارم و در جوانی تنها سفر می‌کردم، که بودا گفته است "به کردار کرگدن، تنها سفر کن، سر به‌زیر و سخت." خسته‌ام و دلم خواست همین حالا ایران بودم، فیروزآباد، توی خانه‌مان. جابا و خدجه آنا توی حیاط روی تخت خفته باشند و من پای لب‌تابم نشسته باشم‌. حس متناقضی دارم با سفر. گاهی و اندکی خودم را وِل می‌کنم در جریان سیال سفر. سفر، رها شدن از دست سکون است. چیزی‌ست همچون مکاشفه و دیدن نخست چیزها. سفر، چشم سفر می‌خواهد، ولی خیلی‌ها ندارند و چیزها را نمی‌بینند. دوست داشتم موزه‌ها را ببینم، تاتر و کنسرت‌هایشان را، انجمن‌های شعرشان را پیدا کنم و کتابفروشی‌هایشان را بچرخم؛ ولی کاروانیان در باغ این چیزها نبودند. برای همین، امشب قرار گذاشتیم من و اورهان استانبول را با هم بچرخیم. گاهی با سفر خوش نمی‌کنم و به‌گمانم مارکوپولو، سعدی، ابن‌خلدون و سیاح مغربی یک مشت آدم ولگرد بوده‌اند و چه معنی می‌دهد آدم کفش و کلاه کند و دوره بیفتد دور دنیا؟ آدم خیلی که دور بخواهد برود، تا تنگاب و خرقه‌ی فیروزآباد، تا حافظیه‌ی شیراز. آسمان در همه جای دنیا همین رنگ است. همه‌ی آدم‌ها تخم و ترکه‌ی هابیل و قابیل هستند و همانندان هم.
Telegram Center
Telegram Center
Channel