🌺

#قسمت_پنجاه_و_هفتم
Channel
Social Networks
Other
Persian
Logo of the Telegram channel 🌺
@chadorihay_baRtarPromote
16
subscribers
5.69K
photos
693
videos
587
links
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
#قسمت_پنجاه_و_هفتم

✍🏻در را باز می کنم و از دیدن شهاب آن هم این وقت شب تعجب می کنم!خداروشکر هنوز لباس های مهمانی را عوض نکرده و پوشش خوبی دارم.
_سلام
+سلام
_شرمنده خیلی بدموقع اومدم،حاج خانوم فرستادم گفت اینها رو بدم خدمت شما انگار تازه چشمم می افتد به سینی توی دستش.
+دستتون درد نکنه،کیک چیه؟
_تولد عمو محمود،بفرمایید
+مرسی سلامت باشن
_چرا نموندین تا آخر مراسم؟فرشته و عمه مریم همه رو کچل کردن!
نفس عمیقی می کشم و می گویم:
+جمع خیلی خودمونی بود بهتر بود از اول نیام
_چرا؟چیزی شده؟
+نه...هیچی
دوست دارم بگویم بله که چیزی شده!طاقت دیدن لبخند شیدا را نداشتم،کنار تو دیدنش عذابم می دهد.اما ناشیانه بحث را عوض می کنم.
+خیلی بد شد که از عمتون خداحافظی نکردم.خانوم محترمی هستن
_بله!حالا فرصت زیاده ان شاالله جبران می کنید
از لحنش نمی فهمم که کنایه می زند یا من اشتباه حس می کنم!هیچ فرصتی بهتر از حالا نیست و تردید دارم چیزی را که دلم می خواهد بپرسم یا نه!
_خب با اجازه من مرخص میشم
هنوز مرددم که می گویم:
+خواهش میکنم،ممنون بابت کیک و میوه زحمت کشیدین
_نوش جان،یاعلی
همین که قصد رفتن می کند انگار کسی به جانم می افتد و نهیب می زند که چرا نمی پرسی؟بپرس و خودت را از شر این کنجکاوی راحت کن.بی اختیار صدایش می زنم:
+آقا شهاب
وسط پله ها می ایستد و نگاهم می کند. دلم را به دریا می زنم و می پرسم:
_میشه یه سوالی بکنم؟
+بفرمایید
_راستش رو میگین دیگه نه؟
+هرچند هیچ دلیلی دروغ گفتن رو توجیه نمی کنه،اما چه دلیلی داره دروغ بگم؟شما هم مثل مادر و پدرتون در جریان همه چیز هستین؟نه؟
کمی مکث می کند و بعد می گوید:
+چه جریانی؟
نیشخند می زنم و جواب می دهم:
_این که من کی ام و چرا اومدم اینجا و
+مگه فرقی می کنه؟
_پس می دونید!
او سکوت می کند و من ادامه می دهم:باید زودتر از اینا حدس می زدم،وگرنه با خلقیاتی که فرشته از شما گفته بود چه لزومی داشت حضور منو تو این خونه تحمل کنید!اونم با شرایطی که داشتمو از نظر شما بد بود
_چطور وقتی من نظری ندادم شما ازش صحبت می کنید؟
+خیلی سخت نیست تصورش!من حالا خوب می دونم که شما و اقوامتون چقدر روی
مساله ی حجاب و دین و این چیزا حساسین
_برای خودمون بله
+یعنی چی؟
_یه کتاب براتون آوردم زیر بشقاب کیک،اگر حوصلشو داشتین تورق بکنید شاید به بعضی از سوالای جدید ذهنتون جواب بده
+مگه شما از ذهن دیگران باخبرین؟
_به قول خودتون حدس زدنش خیلیم سخت نیست
+چطور؟
_پناه خانوم،زندگی صحنه ی مبارزست. آدم هایی که توی مبارزه زود کم میارن و عقب نشینی می کنن یا خیلی ضعیفن یا خودباخته،که در هر دو صورت جایی برای خوب زندگی کردن ندارن!
اینکه آدمیزاد تمام عمر از هوای نفسش پیروی کنه یا یه عده غربی و غرب زده رو بی چون و چرا و استدلال و دلیل و برهان الگوی خودش بکنه دلیل بر ضعفشه!ضعیف نباشید دیر وقته،ان شاالله اون کتاب رو بخونید بعد اگر سوالی بود من در خدمتم.
اول به مسیر رفتن او خیره می شوم و بعد به گل رنگی خامه ای نصف شده ی روی کیک.
چقدر زود رفت!حتی اجازه نداد تا هضم کنم جملات آخری که مغزم را در کسری از ثانیه پر کرده بودفقط گفت و رفت،کوبنده نبودند حرف هایش؟شاید هم می خواست تلنگر بزند؟گیج شده ام،سینی را روی زمین می گذارم و کتاب را برمی دارم.
"زن آنگونه که باید باشد" هیچ وقت بجز رمان های عاشقانه چیزی نخوانده ام!اما این بار فرق می کندکتابی که شهاب برایم آورده را باید خط به خط و کلمه به کلمه بخوانم.
بی خوابی امشبم را با مطالعه جبران می کنم و از ذوق اینکه شهاب امشب به من هم فکر کرده هرچند دقیقه یکبار خنده را مهمان لبانم می کنم.
صدای اذان صبح که بلند می شود تقریبا نصف کتاب را خوانده ام.روشن شدن چراغ حیاط کنجکاوم می کند.کنار پنجره می روم و هیبت مردانه اش را می بینم که در سرمای اواسط پاییز کنار حوض می نشیند و وضو می گیرد.دلم می لرزد وقتی چند لحظه دست هایش را سمت آسمان بلند می کند و چیزی مثل ذکر می گوید.و بعد از راهی که آمده بر می گردد.

📝نویسنده: الهام تیموری

#ادامہ_دارد....


@chadorihay_bartar
#رمان_حورا🦋

#قسمت_پنجاه_و_هفتم

_ یعنی این که خانم گل باید دو تا سجده بری که ذکرش اینه
"بسم الله و بالله و توکلتُ علی الله اللهم صل علی محمد و آل محمد"

_آها ممنون حورا جونم. خیلی لطف کردی.

_ فدات بشم عزیزکم. فقط چادر و جانمازت رو نبر من موقع اذان برات میارم که مامانت نبینن باز ازت بگیرن.

_ اها آره باشه پیش شما.من برم که تکلیف ریاضی دارم، فعلا.

مارال که رفت حورا نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد که لااقل توانسته مارال را به راه راست بکشاند.
خوشحال از اینکه مارال این همه به نمازش اهمیت می داد به سراغ برنامه اش رفت و به هدی زنگ زد.

_ سلام علیکم حاج خانم حورا. خوبیایی؟

_ سلام خانمی خوبم تو چطوری؟ چه می کنی؟ مامان اینا خوبن؟

_خوبم فدات بی کارم مونده بودم چی کار کنم که زنگیدی. حالا فرمایش؟

_بی ادب زنگ زدم از برنامه ات بپرسم.

_ برنامه چی؟؟؟

_ دانشگاه دیگه. مگه نمی خوای ادامه بدی؟ بیا انتخاب واحد کنیم.

_ وای حورا حوصله داری از دست تو. بزار یک مدت بدون درس زندگی کنیم

_ عزیزم من باید برم دانشگاه تو این خونه نمیشه زندگی کرد. درک کن.

_ چشم عصر بریم کافی نت بعدم کافی شاپ بریم مهمون من هوس آب هویج بستنی کردم.

_ باشه بابا چشم. عصر ساعت۵ کافی نت باش.

_ اوکی دوستی. فعلانی بای.

حورا گوشی اش را روی میز گذاشت و تقویم را ورق زد. از بیکاری حوصله اش سررفته بود. از اتاقش هم که حق بیرون رفتن نداشت تا وقتی مهرزاد بیرون است.

دیگر دوست نداشت با او هم کلام و روبرو شود اما می دانست قایم شدن هم کار درستی نیست. در مانده وسط اتاقش ایستاده بود.

#نویسنده_زهرا_بانو
@Chadorihay_bartar