🌺

#قسمت_صد_و_سی_و_نهم
Канал
Социальные сети
Другое
Персидский
Логотип телеграм канала 🌺
@chadorihay_baRtarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_حورا🦋

#قسمت_صد_و_سی_و_نهم


مریم خانم یک شب برای شامی مفصل تدارک دید.
همه ی اهل خانه را دور میز شام جمع کرد.
مارال گفت: مامان جون چی کار کردی. خبریه مگه؟!

مریم خانم لبخندی زد و گفت: بله عزیزم یه خبر خوب برای داداشت دارم.

مهرزاد که تا کنون ساکت بود گفت: چه خبری؟ باز چه اتفاقی افتاده؟!

مریم خانم گفت: اول غذاتون و بخورید بعد میگم.

حال این مونا بود که اصرار میکرد بداند مادرش چه خبری را می خواهد بدهد.
همه در سکوت شامشان را خوردند و به مادرشان نگاه می کردند.

مریم خانم نگاهی به همسرش کرد و
گفت:خب، من و رضا راضی شدیم که..

_که چی ؟!

_مهرزاد بره سوریه.

مهرزاد از خوشحالی نمی‌توانست حرفی بزند
انگار در خواب بود.
تعجب آور بود که مادرش چگونه رضایت داده؟!
از مادرش تشکر کرد و خودش را با سرعت به طبقه بالا رساند. موبایلش را برداشت و شماره آقای یگانه را گرفت.

_سلام داداش خوبی؟!

_الحمدالله، مهرزاد جان شما خوبی؟!

_ممنون من که عالیم.

–خدارو شکر. چی شده این موقع شب یاده ما کردی مهرزاد جان سابقه نداشته؟!

مهرزاد تک خنده ای کرد و گفت: ببخشید آقای یگانه می خواستم بگم که مادر و پدرم رضایت دادن من برم سوریه.

_جدی میگی مهرزاد؟!

_بله، همین الان مادرم گفت.

_خب خداروشکر.
دیدی گفتم حضرت زینب خودش این مهر و به دلت انداخته خودشم کارهات رو درست میکنه.

_اره واقعا البته دعای خیر شما هم بی اثر نبود.

_لطف داری داداش.

_خوش به سعادتت. شفاعت ما رو هم بکن پیش بی بی.

_ فردا میام پیشت داداش.

مهرزاد بعد از تمام شدن حرف هایش خداحافظی کرد و با آرامش خوابید.


#نویسنده_زهرا_بانو
@chadorihay_bartar
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃