🌺

#قسمت_سی_چهارم
Канал
Социальные сети
Другое
Персидский
Логотип телеграм канала 🌺
@chadorihay_baRtarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
❤️💞💛❤️💞💛❤️💞💛
#داستان_شبانہ
#عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_سی_چهارم

_اردلا اومد تو اتاقمو گفت...
اسماء پاشو بریم بیروݧ
با بی حوصلگے گفتم کار دارم نمیتونم بیام
روسریمو بازور سرم کرد و چادرمم گرفت دستش و با زور هلم داد بیروݧ

_صداشو کلفت کردو گفت وقتے داداش بزرگترت یہ چیزے میگہ باید بگے چشم
با دادو بیداد هام نتونستم جلوشو بگیرم
خوب حداقل وایسا آماده شم
باشہ تو ماشیـݧ منتظرم زودباش

_سرمو تکیہ داده بودم بہ پنجره و با چشم ماشیـݧ هایے رو کہ با سرعت ازموݧ رد میشدݧ و دنبال میکردم
با صداے اردلاݧ بہ خودم اومدم.
اسماء تو چتہمثلا فردا بلہ برونتہ باید خوشحال باشے.چرا انقد پکرے

_نکنہ از تصمیمت پشیمونےهنوز دیر نشده ها
آهے کشیدم و گفتم.چیزے نیست
نمیخواے حرف بزنے
کجا دارے میرے اردلابرگرد خونہ حوصلہ ندارم.

_داشتم میرفتم کهف و الشهدا باشہ حالا کہ دوست ندارے برمیگردم الاݧ
صاف نشستم و گفتم.ݧ ݧ

_برو کهف و دوست داشتم آرامش خاصے داشت.
نیم ساعت داخل کهف بودم
خیلے آروم شدم تو ایـݧ یہ هفتہ همش استرس و نگرانے داشتم هم بخاطر جوابے کہ بہ سجادے دادم هم بے خیالے ماما.
اردلاݧ اومد کنارم نشست:اسماء میدونم استرس دارے واسہ فردا

_آهے کشیدم و گفتم.نمیدونے اردلاݧ مـݧ تو وضعیت بدیم یکم میترسم بہ کمک ماماݧ احتیاج دارم اما...
اینطورے نگو اسماء باور کـݧ ماماݧ بہ فکرتہ..
بیخیال بہ هر حال ممنوݧ بابت امشب واقا احتیاج داشتم..

یک ساعت بہ اومدݧ سجادے مونده بود...

_خونہ شلوغ بود ماماݧ بزرگترهاے فامیلو دعوت کرده بود
همہ مشغول حرف زدݧوباهم بودݧ
ماماݧ هم اینورو و اونور میدویید کہ چیزے کم و کسر نباشہ

_از شلوغے خونہ بہ سکوت اتاقم پناه بردم
روتخت ولو شدم و چشمامو بستم
تمام اتفاقاتے کہ تو این چند سال برام افتاده بودو مرور کردم یاد اولیـݧ روزے کہ سجادے اومد تو اتاقم افتادم و لبخند بہ لبم نشست
سجادے ݧحالا دیگہ باید بگم علے
درستہ کہ از آینده میترسم اما احساس میکنم با علے میتونم ایـݧ ترس و از بیـݧ ببرم
غرق در افکارم بودم کہ یدفعه....

داستان ادامه دارد✌️...صبور باشید😊

@chadorihay_bartar
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_سی_چهارم


_خیله خب فاطمه بسه ، تو رو خدا انقدر روضه باز نخون دیگه ، جیگرم کباب شد
_روضه نیست ، سرنوشتمه
_باشه ولی هنوز بی شوهر نشدی که ختمم گرفتی .خداروشکر هنوز زندست حمید ، نمرده که !

با تصور چهره ی این روزهایش گریه ام می گیرد
_نشنیدی دکتر چی گفت ؟ کما فرقی ...
_دکترا خیلی چیزا میگن ، حالا تو گوش نده امیدت به خدا باشه .من که ته دلم روشنه
_سمیه ، می خوام برم حرم
_کدوم حرم ؟
_دور شدم از خدا و خودم این مدت
_بیا خودم می برمت ،فقط انقدر آه و ناله ی پیش پیش نکن
با درد نگاهش می کنم ، چادرم را بر می دارد و می گوید:
_چشمتو بنداز اونور ، عروس انقدر اخمو ندیده بودیم !
نیشخند می زنم به واژه ی عروس !
_چیه ؟ خب مگه عروس نیستی ؟ خونه که داری ، شوهر که داری ، بله که گفتی ، فقط یکم تاریخ جشن بهم ریخته ... سخت نگیر
می خواهد خودم را به کوچه ی علی چپ بزنم یا ایمانش قوی تر است ؟ نمی دانم ...
_نمیری یه سر بیمارستان پیش حمید ؟

_کار نکرده دارم سمیه ، وگرنه می دونی که دلم از اون اتاق و اون تخت کنده نمیشه
_باشه عزیزم ، بریم ؟
پیشم که باشد ،دلم قرص می شود انگار . اگر دلداری هایش نبود دق می کردم ، از شب حادثه تا حالا کنارم بوده و مدام بیخ گوشم از امید و معجزه و قسمت حرف زده ، اما امروز به شرط سکوت همراهم شده ....

وارد حیاط که می شویم تازه می فهمم چقدر هوس زیارت کرده بودم .دو سه قدم برنداشته ام که کسی می زند روی شانه ام.بر می گردم و صورت پرچروک مهربانی را می بینم که لبخند می زند .بسته ای نمک توی دستم می گذارد و می گوید :
_نذریه مادر ،حاجت روا باشی .التماس دعا
و می رود .چقدر پرم از هر حسی ... این نمک گیر شدنه اول کاری را به فال نیک می گیرم و بسم الله می گویم

سمیه که برای وضو گرفتن رفته بود ،می آید .کفش هایمان را توی نایلون می چپاند و می رویم تو ...
چرا با حمید امامزاده صالح نیامده بودیم ؟

زیارت نامه می خوانم اما حواسم جمع نمی شود ،
ذهن و دلم پیش حمید جا مانده شاید

ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar