🌺

#قسمت_سی_سوم
Channel
Social Networks
Other
Persian
Logo of the Telegram channel 🌺
@chadorihay_baRtarPromote
16
subscribers
5.69K
photos
693
videos
587
links
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
#هوالعشق

#معجزه_زندگی_من

#نویسنده_رز_سرخ

#قسمت_سی_سوم
.
.
_ چی رو توضیح بدی؟؟
مگه صد بار نگفتم با این برنامه ها حال نمیکنم؟؟

سپیده_ میدونم
یه دقیقه صبر کن توضیح میدم

_چه توضیحی اخه
چه بهونه ای میخوای بیاری ها؟؟؟


سپیده_حلماااااا

_کوفت و حلما بگو
گوش میدم

سپیده_امیر محمدو یادته؟

_اره
مگه میشه اون آدم مزخرفو یادم بره...

سپیده_دوست صمیمی احسانه

_ نهههه واقعااااا؟

سپیده_آره حلما
دوست خوده عوضیشه
با نقشه امد تو جمع ما
حلما بیچارم کرده
همش تهدیدم میکنه همه چی رو به بابام میگه....

_چه تهدیدی اخه
اون قضیه تموم شد رفت
هیچ مدرکی نداره با چی میخواد تهدیدت کنه؟؟

سپیده_حلما این دفعه بابام منو میکشه
بهم التیماتوم داده که خودمو درست کنم
کافیه بره پیش بابام فقط حرف دیگه
دیگه بهم اعتماد نمیکنن

_چقدر بهت گفتم نکن سپیده
ادم باش ؟؟
گوش نکردی...
حالا همه اینا چه ربطی به من داره؟

سپیده_احسان از تو خوشش میاد گفته اگه کاری کنم باهاش دوست بشی حرفی نمیزنه

_😳😳😳سپیده یعنی تو میخوای بخاطر خودت منو بندازی تو دردسر
واقعا که
خوبه خودت میدونی من اهل این جور دوستیا نیستم

ببخشیدا ولی تاالان کم بخاطر شماها ضربه نخوردم دیگه بسه ازحالا خودت مشکلاتتو حل کن به من ربطی نداره
اصلا فکر کن حلما مرده
اینجوری بهتره برای جفتمون

سپیده_چت شده تو یهو
دوست بودیما یه زمانی

_بله یه زمانی اونم الان متوجه شدم من دوست شما بودم فقط شما ها ...

سپیده_ماچی؟

_هیچی حرفی ندارم دیگه کاری نداری

سپیده_نوچ هر طور راحتی بای

گوشی رو قط کردم همچی مثل فیلم جلو چشمام بود
چقدر تاحالا سرزنش شدم بخاطر دوستام از طرف خونواده
چقدر ازشون دفاع کردم تا حالا
هیچ وقت نخواستم باور کنم اونا باهام بد کردن اما انگار الان مجبورم
تمام شواهد داره اینو نشون میده
نمیدونم من یهو انقدر مقاوم شدم یا بیش از حد بهم فشار اومده که کلا رابطمو باهاشون قط کردم
به هر حال همچین بدم نشد
میتونم باآرامش بیشتری زندگی کنم خودمو پیدا کنم

نمیتونم عذاب وجدان داشته باشم
همون زمانی که سپیده با امیر محمد دوست شد کلی نصیحتش کردم حالا نه این که دوست نشه باکسی نه اون پسره ادمه درستی نبود اما سپیده حرف گوش نکرد تازه یادمه اون موقه بخاطرش برمن قیافه میگرفت تا وقتی با اون بود اصلا انگار نه انگار دوستیم داره فقط وقتایی که دردسردرست میکرد یاد من میوفتاد
منم همیشه سعی میکردم کمکش کنم
حتی به قیمت خراب شدن خودم
پیش بقیه
هوووف
الان دیگه سعی میکنم اشتباه نکنم
اگه قرار باشه درست بشه خودش تلاش میکنه
نمیخوام بیش از این بهش فکر کنم چون واقعا عصبی میشم
امیدوارم خودش راهِ درست رو پیدا کنه
من تو کار خودم موندم دیگه دردسرای سپیده رو نمیتونم تحمل کنم.


@chadorihay_bartar
❤️💞💛❤️💞💛❤️💞💛
#داستان_شبانہ
#عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_سی_سوم

_بعد از یک هفتہ کلنجار رفتـݧ باخودم بالاخره جواب سجادے رو دادم
با مریم داشتیم وارد دانشگاه میشدیم کہ سجادے و محسنے و دیدیم
تا ما رو دیدݧ وایسادݧو همونطورے کہ بہ زمیـݧ نگاه میکردند سلام دادݧ
مریم کہ ایـݧ رفتار براش غیر عادے بود با تعجب داشت بهشوݧ نگاه میکرد
خندم گرفت و در،گوشش گفتم:

_اونطورے نگا نکـݧ الاݧ فک میکنن خلے ها
جواب سلامشونو دادیم
داشتند وارد دانشگاه میشدند کہ صداش کردم
آقاے سجادے
با تعجب برگشت سمتم و گفت بلهبامنید
بلہ باشمام اگہ میشہ چند لحظہ صبر کنید .یہ عرض کوچیک داشتم خدمتتوݧ

_بلہ بلہ حتما
بعد هم بہ محسنے اشاره کرد کہ تو برو تو
مریم هم همراه محسنے رفت داخل
خوب بفرمایید در خدمتم خانم محمدے
راستش آقاے سجادے مـݧ فکرامو کردم
خیلے سخت بود تصمیم گیرے اما خوب نمیتونستم شما رو منتظر نگہ دارم

_سجادے کہ از استرس همینطور با سوویچ ماشیـݧ بازے میکرد پرید وسط حرفمو گفت:
خانم محمدے اگہ بعد از یک هفتہ فکر کردݧ جوابتوݧ منفیہ خواهش میکنم بیشتر فکر کنید
مـݧ تا هر زمانے کہ بگید صبر میکنم

_خندیدم و گفتم:مطمعنید صبر میکنیدشما همیـݧ الاݧ هم صبر نکردید مـݧ حرفمو کامل بزنم
معذرت میخوام خانم محمدے
در هر صورت مـݧ مخالفتے ندارم
سرشو آورد بالا و با هیجاݧ گفت جدے میگید خانم محمدے
بلہ کاملا

_پس اجازه هست ما دوباره خدمت برسیم با خوانواده
اینو دیگہ باید از خوانوادم بپرسید با اجازتوݧ
وارد کلاس شدم و رفتم پیش مریم نشستم اما سجادے نیومد
مریم زد بہ شونم و گفت:إ اسماء سجادے کو پس
نمیدونم والا پشت سرم بود
چے بهش گفتے مگہ
هیچے جواب خواستگاریشو دادم.

_حتما جواب منفے دادے بہ جووݧ مردم رفتہ یہ بلایے سر خودش بیاره
بازوشو فشار دادم و با خنده گفتم نخیر اتفاقا برعکس
إ خرشدے بالاخرهپس فکر کنم ذوق مرگ شده.اسماء شیرینے یادت نره ها
باشہ بابا کشتے تو منو بعدشم هنوز خبرے نیست کہ

_وارد خونہ شدم کہ ماماݧ صدام کرد
اسماااااء
سلام جانم
بیا کارت دارم
باشہ ماماݧ بزار لباسامو...
نذاشت حرفم تموم بشہ

_همیـݧ الاݧ بیا..
بلہ ماماݧ
مادر سجادے زنگ زده بود.تو ازجوابے کہ بہ سجادے دادے مطمعنے
مگہ براے شما مهمہ ماما
چپ چپ نگاهم کرد و گفت ایـݧ حرفت یعنے چے

_خب راست میگم دیگہ ماماݧ همش فکرت پیش اردلانہ تو ایـݧ یہ هفتہ ۴ بار رفتے با مادر زهرا حرف زدے تا بالاخره راضیشوݧ کنے اما یہ بار از مـݧ پرسیدے میخواے چیکار کنے نظرت چیہ

_اسماء مـݧ منتظر بودم خودت بیاے باهام حرف بزنے و ازم کمک بخواے ترسیدم اگہ چیزے بگم مثل دفعہ ے قبل...
حرفشو قطع کردم و گفتم ماماݧ خواهش میکنم از گذشتہ چیزے نگو

_باشہ دخترم.مگہ میشہ تو برام مهم نباشے
مگہ میشہ حالا کہ قراره مهم تریـݧ تصمیم زندگیتو بگیرے بہ فکرت نباشم بعدشم تو عاقل تر از ایـݧ حرفایے مطمعـݧ بودم تصمیم درستے میگیرے

_باشہ ماماݧ مـݧ خستم میرم بخوابم
وایسااا.مـݧ بهشوݧ گفتم با پدرت حرف میزنم بعد بهشوݧ خبر میدم الاݧ هم بابا و اردلاݧ رفتـݧ واسہ تحقیق
تو دلم گفتم چہ عجب و رفتم تو اتاقم

_اردلاݧ و بابا تحقیق هاشونو کرده بودند و راضے بودن و قرار شده بود سجادے خوانوادش آخر هفتہ بیاݧ براے گذاشتـݧ قرار مدار عقد.
یک شب قبل از بلہ بروݧ اردلاݧ اومد تو اتاقمو گفت...

داستان ادامه دارد....😇


@chadorihay_bartar
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_سی_سوم


دستی بالا رفت ،فریاد زدم
_حمید
کاسه ی سفالی توی دستم افتاد و با صدا شکست ... برگشت و نگاهم کرد ، صورتش زخم شده بود .انگار تمام این تصاویر خواب بود ،کابوس بود ، کند می گذشت و تند ... آشوب بودم
آشوبتر شدم وقتی ناگهان از کنار گوش حمید جوی خون روان شد. چیزی به سرش کوبیدند خدا نشناس ها ... من مردم و زنده شدم وقتی حمید که هنوز نگاهش به نگاهم گره زده مانده بود افتاد ...
مثل سروهای تبر خورده ،او شکست و من فرو ریختم !
شوکه بودم و زبانم بند آمده بود ، لباس سفیدش حالا به رنگ گل و خون شده بود و درست روبه روی من مثل بیکس ترین آدم ها ، روی زمین دراز به دراز افتاده بود...
می دیدم که کسانی می آیند و دوباره چند نفر باهم گلاویز شده اند ... می شنیدم که از کمک می گفتند و نامردی و فرار ... ولی باور نمی کردم که این اتفاقات همین حالاست !

خودم را روی زمین کشیدم ، سرش غرق خون بود و چشم هایش بسته ... مثل بید های باد زده می لرزیدم و نگاهش می کردم . من انگار این بدترین صحنه ها را جایی دیده بودم قبلا ! این رنج را کشیده بودم پیش تر ... صداها توی سرم پیچ می خورد .
"خانوم ،شوهرته ؟ یکی زنگ بزنه آمبولانس ، نفس می کشه ؟ نامردا ته کوچه بن بست با قفل فرمون حمله کردن ، بابا پلیس چی شد ؟"

کسی در می زند و رشته ی افکارم را پاره می کند. نفس عمیقی می کشم و صورت خیسم را پاک می کنم از اشک .
چه روزهای بدی را پشت سر گذاشته ام و هنوز زنده ام ،آدمیزاد است و پوست کلفتی !
نای بلند شدن ندارم ولی کسی که پشت در مانده سمج تر از این حرف هاست انگار ! به صورت نگران سمیه از پشت آیفون نگاه می کنم ... تنها همدرد و مونس همیشگیم
در را می زنم و منتظر رسیدنش می شوم .پله ها را می دود طبق عادت ! با دیدنم دستش را روی قلبش می گذارد و می پرسد :
_اینجایی؟ چرا جواب تلفن نمیدی دختر ؟مامانت از دل نگرانی که دق کرد آخه ... چیه ؟ باز اومدی به در و دیوار خالی زل بزنی که چی بشه ؟ با این کارا همه چیز درست میشه ؟ رنگت مثل گچ شده بیچاره ! حداقل یه چیزی بخور که نمیری ...
یک بند و بی امان می گوید و بعد مثل کسی که چیزی یادش افتاده رو به رویم می ایستد .
_فاطمه ، با توام ها ، حالت خوبه ؟ صدامو می شنوی اصلا ؟
دستم را می گیرد و با استیصال تکرار می کند .
_خوبی؟
چشمه ی خشک نشدنی چشمم می جوشد و جواب می دهم :
_امروز ... تاریخ عروسیمون بود سمیه ... قرار بود حمید کت و شلوار دامادی بپوشه ، قرار بود تو این خونه زندگی کنیم ، همینجایی که هنوز در و دیوارش خالی مونده ، قرار بود فردای عروسی ماه عسل بریم مشهد که بیمه ی امام رضا بشه زندگیمون ،فردا رو میگم ...فردایی که دیگه نمیاد ، که دیگه نیست . کجاست الان حمید ؟ هان ؟ من چرا باید حالم خوب باشه وقتی شوهرم نیست ....

ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar