🌺

#قسمت_دوم
Channel
Social Networks
Other
Persian
Logo of the Telegram channel 🌺
@chadorihay_bArtarPromote
16
subscribers
5.69K
photos
693
videos
587
links
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_دوم

✍🏻با نفرت می گویم :
_بیا برو دنبال کارت !
با وقاحت زل می زند به چشمانم
+من بیکارم آخه
زیرلب ناسزایی می گویم و برای اولین ماشین دست بلند می کنم ، ترمز که می کند با دیدن چهره ی خلافش یاد سفارش های لاله می افتم و پشیمان می شوم دستش را توی هوا تکان می دهد و گازش را می گیرد
ماشین بعدی پیرمرد مهربانیست که جلوی پایم می ایستد .
سوار می شوم و نفس راحتی می کشم مثل آدم های مسخ شده شده ام ، نمی دانم کجا بروم و فعلا فقط مستقیم گفته ام ! به ساعت مچی سفیدم نگاه می کنم ،چیزی به غروب نمانده و من هنوز در به درم رادیو اخبار ورزشی می گوید ،چقدر متنفرم از صدای گوینده های ورزشی ! پیروزی پرسپولیس را تبریک می گوید پیرمرد دوباره می پرسد :
_کجا برم دخترم ؟
بی هوا و ناگهان از دهانم در می رود :
_پیروزی
و خودم تعجب می کنم ، محله ی سال ها پیش را گفته ام .
مادر ...مادربزرگ خانه ی قدیمی و هزاران خاطره ی تلخ و شیرین من با تمام بی دقتی ام ،خودش انگار خیابان ها را از بر باشد راه را پیدا می کند و من را می برد درست انتهای همان کوچه ی آشنای قدیمی
دسته ی چمدانم را گرفته ام و روی زمینی که مثلا آسفالت است اما در حقیقت از زمین خاکی هم بدتر است می کشانمش ، می ایستم پلاک 5 چند قدمی به سمت وسط کوچه عقب گرد می کنم و به خانه نگاه می اندازم، خودش است چقدر خاطره داشتم از اینجا نمای بیرونش کلی تغییر کرده ، مثل آن وقت ها آجری نیست و حتی در ورودی را عوض کرده اند از داخلش هنوز خبری ندارم اما امیدوارم رنگ و بویی از قدیم هنوز مانده باشد بر پیکره اش با یادآوری حرف های چند دقیقه پیش مغازه داری که چند سوال ازش پرسیده ام ،ترس می افتد بر جانم .
"حواست باشه خواهر من ، اینجا که میری خونه ی حاج رضاست ! یعنی کسی که توی کل محل اعتبار و آبرو داره و حرف اول و آخرُ می زنه ، همه رو سر و اسم زن و بچه ش قسم می خورن از من می شنوی برو شانست رو امتحان کن دل رحمن یه نیم طبقه ی خالی هم دارن که مـستاجر نداره شاید اگه دلشون رو به دست بیاری بتونی یه گلی به سرت بزنی"
نفس حبس شده ام را بیرون می فرستم و زنگ را فشار می دهم ، پسر نوجوانی که از کنارم عبور می کند با تعجب جوری خیره ام می شود که انگار تا حالا آدم ندیده ! بی تفاوت شانه ای بالا می اندازم و منتظر می شوم تا یکی آیفون را جواب بدهد.من به این نگاه ها عادت کرده ام !
_بله ؟ صدایم را صاف کرده و تقریبا دهانم را می چسبانم به زنگ
_سلام علیک سلام ، بفرمایید
_منزل حاج رضا ؟
+بله همینجاست .
_میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟
+شما ؟پناه هستم
می خندد انگارمیگم یعنی امرتون؟
_میشه حضوری بگم ؟
بعد از کمی مکث جواب می دهد
+الان میام پایین
_مرسی شالم را درست می کنم ، خیلی معطل نمی شوم که در باز و دختری با چادر رنگی پشتش ظاهر می شود با دیدنش لبخند می زنم. اما او لبش را گاز می گیرد و با چشم های گرد شده نگاهم می کند .
فکر می کنم هم سن و سال خودم ، شاید هم کمی بزرگتر باشد
دست دراز می کنم و با خوشرویی می گویم:
_دوباره سلام
چشمش هنوز ثابت نشده و رویم چرخ می خورد .دست می دهد
+علیک سلام
_ببخشید که مزاحم شدم خواهش می کنم .بفرمایید عینک آفتابی ام را از روی موهایی که حجم وسیعش از گوشه و کنار شال بیرون زده بر می دارم و می گویم :شما همسر حاج آقا هستید ؟
+خدا مرگم بده ! یعنی انقدر قیافم غلط اندازه ؟ من دخترشونم
_معذرت ، حاج آقا هستن ؟
نه چطور مگه ؟
_راستش یه صحبتی با ایشون داشتم
چشم هایش تنگ می شود
در چه موردی ؟می تونم خودشون رو ببینم ؟تردید دارد ، از نگاهش می فهمم که با شکل و شمایلم مشکل دارد !
والا چی بگم ! الان که رفتن نماز
_می تونم منتظرشون بمونم؟
حدودا نیم ساعت دیگه تشریف بیارید حتما تا اون موقع برگشتن
می خواهد در را ببندد که با دست مانع بسته شدنش می شوم .
_من اینجاها رو بلد نیستم ، توی کوچه هم که خیلی جالب نیست ایستادن،میشه بیام تو ؟قبل از اینکه جوابی بدهد ،دختر بچه ی بانمکی از پشت چادرش سرک می کشد و شیرین می گوید :
علوسکم کوش ؟
خم می شود و بغلش می کند اصلا نمی خورد مادر شده باشد، با ذوق لپ تپلش را می کشم و با صدای بچگانه قربان صدقه اش می روم .
پشت چادر سنگر می گیرد ،یاد خودم و مادر می افتم دوباره و با پررویی می گویم : اشکالی نداره بیام تو؟
نگاهی به کوچه می اندازد و با دودلی جواب می دهد :
_نه بفرماییدبا خوشحالی اول نگاهم را می فرستم توی حیاط و بعد خودم پا می گذارم به این دفتر مصور خاطرات...

📝نویسنده: الهام تیموری


@chadorihay_bartar
#قسمت_دوم
او از ایمانی بسیار بالا برخوردار بود و مرتب قرآن را زمزمه می‌كرد. استقامت این جوان آن بی‌رحم‌ها را بیشتر جری می‌كرد
او كه دیگر نه دستی، نه پائی، نه چشمی و نه جوارحی سالم داشت با قلبی سوخته به درگاه خدا نالید كه خدایا مپسند اینچنین در حضور شیاطین افتاده و نالان باشم دوست دارم افتادگی‌ام تنها برای تو باشد و بس
خداوند دعایش را اجابت نمود. سعید را به دادگاه دیگری بردند و محكوم به اعدام گردید. زخمهایش را باز كردند و پس از آنكه با نمك مرهم گذاشتند داخل دیگ آب جوش كه زیرش آتش بود انداختند و همان جا مشهدش شد و با لبی ذاكر به دیدار معشوق شتافت. اما این گرگان كه حتی از جسد بی‌جانش نیز وحشت داشتند دیگر اعضایش را مثله نمودند و جگرش را به خورد ما كه هم سلولیش بودیم دادند و مقداری را هم خودشان خوردند و البته ناگفته نماند مقداری را هم برای امام جمعه ارومیه فرستادند.درود بر شب زینب پاک این شهید وتمامی شهیدان
راوی :آقا بالا رمضانی
🔊بفرستید برای اونهایی که میگن مدافعان حرم حضرت زینب برای چه رفتند تا داعشیهای همچون کومله به ایران نیایند وسر جوانهایمان را...
‍ ‍ #رمان_حورا🦋🦋

#قسمت_دوم

از حرف های مادرش سر در نمی آورد. مگر آن دخترک بیچاره چه گناهی داشت که مستحق این همه تهمت و آزار و اذیت بود؟
از زمانی که او پایش را بی خانمان به خانه آن ها گذاشت روز خوش به خود ندیده بود. همش آزار، همش تحقیر، همش توهین..
چند بار میخواست او را از دست مادر بی رحمش نجات دهد که نمی شد چون خودش تنبیه می شد.
کوچه پس کوچه های برفی زمستان را طی میکرد در حالی که فکر و ذهنش همه معطوف دختری معصوم و دل پاکی بود که از کودکی در خانه آن ها زندگی میکرد.
روز به روز بزرگ شدنش را می دید و علاقه اش به او بیشتر میشد.
روی سخن گفتن با هیچ کدام از اعضای خانواده اش را هم نداشت تا به آنها بگوید که دل در گرو فردی داده که ذره ای به او اعتنا نمیکند و تمام هدفش از زندگی، درس خواندن و سخن گفتن با خداست.
شبها پشت در اتاقش میماند و تلاوت قران و گریه هایش را میشنید. آن دختر دل و دینش را برده بود و او چاره ای جز تحمل نداشت.
دستان یخ زده اش را درون جیبش فرو کرد و به رد پایش روی برف ها خیره شد. چقدر دلش میخواست با دختر رویاهایش اینجا قدم بزند.
مهرزاد..پسر بیست و پنج ساله ای که بخاطر تنبلی و کمی بی قیدی هیچ جا نمیتوانست کار پیدا کند، اکنون در این فکر بود که بدون کار نمیتواند همسرش را خوشبخت کند.
و چقدر خوش خیال بود که فکر میکرد دختر قصه ما همسر او میشود.

بعد از کمی قدم زدن به خانه بازگشت. هوای زمستان برایش دل گیر بود و تنهایی قدم زدن هم سخت و دشوار.
زنگ را فشرد که در باز شد. پایش را که درون خانه گذاشت، باز هم مثل همیشه صدای غرغر کردنا و‌ داد زدن های مادرش را شنید.

_چند بار بگم بهت راس ساعت باید با مارال ریاضی کار کنی؟ مگه کم پول دادیم خرجت کردیم تا اون درس وامونده رو بخونی؟ باید یه جا به درد بخور باشی یا نه؟
حورا تا صدای در را شنید سمت اتاقش دوید تا چادر به سر کند.
از همان جا گفت:چشم زن دایی باهاش کار میکنم.
چادرش را که به سر کرد، یک راست از اتاقش خارج شد و سمت اتاق مارال رفت.
در زد و داخل اتاقش شد.
_سلام مارال خانم چطوری؟
مارال، دختر ۱۰ساله آقای ایزدی پرید طرف حورا و گفت:سلام حورا جونم خوبی؟ کاش زودتر میومدی.مامان مجبورم کرد تا شب درس بخونم. درس خوندن فقط با تو شیرینه.
حورا، مارال را در آغوش کشید و خدا را شکر کرد که در این خانه لااقل یک نفر هست که او را دوست بدارد.

#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من😌
#قسمت_دوم

#پارت2

رفتم سمت آشپزخونه.مامان روپشت میز ناهار خوری نشسته بود و سرش رو میز بود.میتونستم بفهمم چقدر داغونه.دوست داشتم دلداریش بدم اما دیگه حسی برام نمونده بود که اینکارو بکنم.
نشستم روبروش و گفتم:چقدر زود فیلت یاد هندستون کرد.
سرشو بلند کرد و نگاهم کرد.
باهمون قیافه جدی و خالی از احساسی گفتم:چی باعث شد فکر برگشتن به سرت بزنه؟
عمیق نگاهم کرد وگفت:این زندگی جهنمی که بابات برام ساخت.
_چرا باهاش ازدواج کردی پس؟
_چون دوسش داشتم.
_آدم از کسی که دوسش داره به راحتی نمیگذره.
_راحتی؟تو به این زنذگی کوفتی میگی راحتی؟بابام انقدری پول به پام ریخته بود که فکرم به جیب بابات نباشه اما اون فکر میکرد میتونه همه چیو باپول بخره،حتی محبتو.همین الانم همین فکرو میکنه.
آره میدونستم.بابام بویی از محبت و عاطفه نبرده بود.فقط فکر میکرد باپول همه چی حل میشه.حتی میخواست با پول مامانو منصرف کنه از رفتنش به ایران.
_اگه دوست نداری نیا باهام.
سرتکون دادم و گفتم:میام..شاید زندگی بهتری اونجا درانتظارم باشه.
بی حرف دیگه ای به اتاقم پناه بردم و روتختم دراز کشیدم.حس خوبی دارشتم از رفتن به ایران.نمیدونم چرا اما خوشحال بودم.
تصمیم داشتم وقتی رفتم یه کاری برای خودم جور کنم.درسته مامانم پول داشت که تاآخرعمر ساپورتم کنه اما چشم داشتن به جیب مامان، افت داشت برام.برای همین تصمیمم رو قطعی کردم.
صبح روز بعد رفتم کل شهرو دور زدم و یه جورایی وداع کردم با کشور پدریم.پدر؟؟؟هه چه پدری؟فقط اسمشو به دوش میکشید.متنفرم ازهمچین پدری که یه عمر براش مهم نبود پسرش چیکار میکنه؟چطور روزاشو میگذرونه؟
خیلی زود شب شد و راهی فرودگاه شدیم.مامان شال نازکی رو سرش انداخت و سوار هواپیما شدیم.
دل کندن ازاین شهر و کشور آسون تر ازاونی بود که فکرشو میکردم.هواپیما از زمین کنده شد و لب من بعد دوسال به لبخند باز شد.

#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است🍃
@chadorihay_bartar
#بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_دوم

یه تاکسی گرفتیم رفتیم دریا🌊

میترا گفت:بچه ها بمونید برم چیزمیز بگیرم بیام🏃‍♀🏃‍♀

موندیم تا میترا بیاد

هستی:چقدر شلوغه بچه ها🤦🏻‍♀

من:اره،حالا خوبه وسط هفتست😐

میترا اومد،رفتیم کنار ساحل
سمیرا:واااای😍 دریا چه قشنگ شده،بشینیم همینجا

خلاصه نشستیم مشغول حرف زدن شدیم
که یهو از پشت سرمون یه صدای پسر اومد😳
برگشتیم پشت،دیدیم ۴تا پسر پشت سرمون با نیش باز به هم نگاه میکنند😐🖐🏻

یه نگاه به سمیرا کردم،یعنی چیکار کنیم😓

سمیرا گفت:بفرمایید؟! کاری دارید؟!

پسر سمت راستی گفت:البته که کار داریم،کار زیاد داریم،میتونیم بشینیم پیشتون دونه دونه بگیم.😎😈

من:نه،کی اجازه همچین کاری رو داد؟!بچه ها بلند شید،همه بلند شدن.داشتم کیفمو بلند میکردم که بعد پاشم، همون پسر راستیه رو کیفم پا گذاشت😡😡

من:چیکار میکنید؟! بردارید لطفا!وگرنه ابروتونو میبرم

پسر وسطیه گفت:جوجه چیکار میتونی بکنی اخه؟!

من:اولن جوجه خودتی،دوما چیکار میتونم بکنم؟!
جلومو نگاه کردم دیدم یه آقای موسنی داره از روبرو میاد،چند ثانیه زل زدم که متوجه نگام بشه،که اینارو از پیش ما جمع کنه😡🗡

بلاخره نگاه کرد😍
سریع بلند گفتم آقااااااا،ک دیدم پسره پاشو از رو کیفم برداشت،با دوستاش سریع رفتن🏃🏃

منم سریع بلند شدم
بچه ها زدن زیر خنده

سمیرا :بابا ایول😂💪🏻

میترا:حالا که چیزی نگفت😐
چه قدر هم خوشگل بود😍

من:یعنی چی؟!😳😕😕
مثل اینکه خیلی دوست داریا😕
یعنی میگی هیچی نگیم بیان پیشمون بشینن؟!مگه شهر هِرتِ؟!

میترا:خب حالا چت شد یهو😐

من:اول حرفو بگردون تو دهنت بعد بگو

میترا:مریم ....
که سمیرا دیگه نزاشت ادامه بده گفت بریم.

اون اقا بهمون رسید،گفت: دخترم مزاحم بودن؟!🤔

گفتم بله!!!

گفت:بهتره تنهایی بیرون نیاید،گرگ زیاده،باید بیشتر مواظب باشید😊

من:بله درست میگید،ممنون😊

#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀

@Chadorihay_bartar
#هوالعشق

#معجزه_زندگی_من

#قسمت_دوم

#نویسنده_رز_سرخ


یه هفته مثل برق و باد سپری شد
برخلاف چیزی که فکر میکردم خیلی بهم خوش گذشت
مخصوصا وقت هایی که تو حرم سپری کردم
آرامش عجیبی داشتم که برای خودم قابل درک نبود
حسی که تجربه نکرده بودم و نمیدونم از کجا سرچشمه می‌گرفت
ولی دیگه وقت رفتن و دل کندن بود
برای آخرین بار به حرم مطهر خیره شدم
دلم گرفته بود...
نمیدونم چرا
.
.
.
:حلما عزیزم بیدار شو
رسیدیم خونه
.با سستی لای چشم هامو باز کردم و گیج به مامان نگاه کردم
رسیدیم؟ کجا؟
انگار متوجه شد که هنوز گیجم که گفت:رسیدم تهران
جلو خونه هستیم
پیاده شو برو اتاقت با خیال راحت تا صبح بخواب
با کرختی از ماشین پیاده شدم و سمت خونه رفتم
چه زود رسیدیم
البته اگه همش خواب باشی معلومه که زمان زود میگذره...
سرم به بالشت نرسیده بیهوش شدم..
.
.
.
با احساس حرکت جسمی روی صورتم به سرعت بیدار شدم و یه جیغ بنفش کشیدم

:هیییییس منم دختر
حسینم چرا جیغ میکشی؟؟
پاشو تنبل خانم که دلم برات یه ذره شده

.با حرص به حسین خیره شدم که با لبخندی بزرگ و پر تو دستش با خنده نگام میکرد
:چی شده خواهری؟
زبونتو مشهد جا گذاشت...
هنوز حرفش تموم نشده بود که بالشتو سمتش پرتاب کردم
جا خالی داد و با خنده گفت: زود بیا پایین میخوایم صبحونه بخوریم
در ضمن زیارت قبول تنبل خانم

.برو الان میام پایین داداشی
چقدر دلم برای شیطنت های تنها داداشم تنگ شده بود
منو حسین خیلی صمیمی هستیم
هر چند که اون خیلی مذهبیه
ولی با هم خوب کنار میاییم
آبی به دست و صورتم زدم و خودمو آماده کردم که تصمیم نهاییم رو به خانواده اعلام کنم
خودم هم از این یک نواختی خسته شده بودم...

_سلام صبح همگی بخیر😍

حسین_به به حلما خانوم از اینورا
مامان_وقت خواب مادر بیا بشین صبحانتو بخور
-بابا کجاست🤔
حسین_پیش پای شما رفت سرکار
نشستم یکم صبحانه خوردم داشتم به این فکر میکردم که نمیشه موضوع روحالا باخانوده درمیون بزارم بمونه یه وقت دیگه که باباهم باشه که گوشیم زنگ خورد
سپیده بود نمیشه جلو حسین جوابشو بدم آخه خیلی از سپیده خوشش نمیاد ...
چون سپیده تو قید و بند دین نبود و کاملا امروزی بود
سریع گوشیمو از رو میز برداشتم و با گفتن ببخشید به اتاقم رفتم
به به سپیده خانوم

سپیده_اصلا معلومه تو کجایییییی نه یه زنگی نه خبری واقعا که😒

_😕گفته بودم که داریم میریم مسافرت دیشب تازه برگشتیم تا الانم خواب بودم

سپیده_خب نباید یه حال از رفیقت بپرسی گوشی که داشتی

_خب حالا ببخشید😣

سپیده_اخره هفته تولده نگینِ میای؟
:بعد زیارت میچسبه ها😂😂

_میدونی که خانوادم دوست ندارن بیام همچین جاهایی حسینم که بفهمه کلمو میکنه😒😒😒

سپیده_خب نگو بهشون بگو میرم خونه سپیده اینا یچیزی بگو دیگه😁😁روت حساب کردم ها بگو چشم
_باشه ببینم چیکار میکنم

سپیده _اوکی خبر از تو
_باشه خدافظ

@chadorihay_bartar
💢‍ با دست‌های بسته می‌نویسم

📓زندگینامه شهید محسن حججی
#قسمت_دوم

🔻مادرم! نکند لحظه‌ای شک کنی به رضایتت که من شفاعت کننده‌ات خواهم بود و اگر در دنیا عصای دستت نشدم در عُقبی نزد حضرت زهرا (سلام الله علیها) سرم را بدست بگیر و سرفراز باش چون "اُمّ وَهَب".

🔻مادر! یادت هست سال‌های کودکی و مدرسه، پس از دبستان و مقاطع تحصیلی و بالاتر همیشه احساس می‌کردم گمشده‌ای دارم و اینقدر به مادرمان حضرت زهرا (علیها السلام) متوسل شدم تا در سال ۱۳۸۵ و اوج جوانی مسیری را برایم روشن کردند و آن مسیر آشنایی با شهید کاظمی و حضور در مؤسسه‌ای تربیتی فرهنگی به همین نام بود.

🔻همان سالها بود که مسیر زندگیم را پیدا کردم و حاج احمد کاظمی شد الگوی زندگی و یارِ لحظه لحظه‌ی زندگی من، خیلی زود حاج احمد دستم را گرفت و با شرکت در اردوهای جهادی، هیئت، کار فرهنگی و مطالعه و کتاب‌خوانی رشد کردم. انگار حاج احمد دستم را گرفت و رهِ صد ساله را به سرعت پیمودم. سربازی و خدمت در مناطقی دور‌افتاده را انتخاب کردم و تو مادر ببخش که آن روزها مثل همیشه چقدر نگرانم بودی.

🔻و ازدواج که آرزوی شما بود. با دختری که به واسطه شهدا با او آشنا شدم و خدا را شاکرم که حاج احمد از دختران پاکدامنش نصیبم کرده است. همنام حضرت زهرا (سلام الله علیها) و از خانواده‌ای که به شرط اینکه به دلیل نداشتن فرزند پسر برایشان فرزند خوب و باایمانی باشم دختر مومن و پاکدامنشان را با مهریه‌ای ساده به عقدم درآوردند و من هم تنها خواسته‌ام از ایشان مهیا کردن زندگی برای رسیدن به سعادت و شهادت بود و با کمک هم زندگی مهدوی را تشکیل دادیم.

🔻خانواده‌ای که در روزهای نبودنم و جهادم همسر و فرزندم را در سایه محبتشان گرفتند و من دلم قُرص بود که همسر و فرزندم جز غم دوری و دلتنگی غمی نداشته باشند.

🔻همین‌جا بود که احساس کردم یکی از راه‌های رسیدن به خداوند متعال و قرار گرفتن در مسیر اسلام و انقلاب عضویت در سپاه پاسداران است و همین جا بود که باز حاج احمد کمکم کرد و لیاقت پوشیدن لباس سبز پاسداری را نصیبم کرد.

@chadorihay_bartar
#چشم_هایم_برای_تو

#قسمت_دوم

👨🏻‍💼قبول می شی؟؟؟
🤷🏻‍♀بله آقاجون ...
👨🏻‍💼مطمئنی؟؟؟
🤷🏻‍♀ب   ب  له آقاجون مطمئنم...
👨🏻‍💼پس پاشو اماده شو میبرمت همونجا که گفتی...
🙍🏻کافی نت آقاجون؟؟؟؟
👨🏻‍💼نمیدونم .پافی پت تافی نت  پاشو بریم ببین چی شده قبول شدی یانه.
🙋🏻قربونت بشم آقا جون الان آماده میشم. .
روی پا بند نیستم
آقاجون یک سیگار روشن می کند و پک عمیقی به آن می زند
سیگارش تمام نشده  آماده چادر به دست روبه رویش سبز می شوم ..
او هم بلند میشود و به سمت حیاط خانه می رویم
در را برای موتورش🛵 باز می کنم  و خدا خدا می کنم زودتر برسم تا از نتیجه مطلع بشوم ...
پشت سر آقاجون می نشینم و حرکت می کنیم...

آقاجون کنار موتورش ایستاده و سیگار می کشد و من پشت سیستم دستان یخ کرده ام را به هم فشار می دهم
و آن هارا ها می کنم....
خودم را بی اعتنا به نگاه های صاحب کافی نت نشان می دهم
پسر جوانیست که اوهم مثل من عینک زده و کتاب جلویش باز است و گه گاهی چیزهایی از روی کتاب تایپ می کند,
نمی دانم اینترنت آنقدر سرعتش کم شده یا من بی طاقت شده ام ،دیگر توجهی به نگاه های گاه و بیگاه آن پسر ندارم,
کف دستم را روی میز می کوبم و تو دلم به سرعت اینترنت و سازنده اش بد و بیراه می گویم,
نفس عمیق می کشم که پسر جوان را می بینم به سمتم می آید و بالای سرم می رسد
میتوانم ببینم که چقدر قدش بلند است انگار برج ایفل بالای سرم سبز شده
می پرسد:
🙎🏻‍♂مشکلی پیش آومده خانم؟؟؟
🙎🏻خیلی سرعتش کمه...
🙎🏻‍♂اتفاقا سرعت سیستم های ما بالاست اجازه بدین من چک کنم ...
و صندلی سیستم کناری را کنار صندلی من می کشد و می نشیند ..
یک جوری که نفهمد سعی می کنم صندلی ام را از او دورتر کنم احساس خوبی ندارم .
دنبال بهانه ام که به ذهنم فکری خطور می کند کمی با خودکارم بازی بازی می کنم که بعد به زمین می اندازم
کمی دورتر از دسترس پسر که تمام حواسش به سیستم است من بلند می شوم خودکارم را برمی دارم و صندلی را با فاصله تر از او می گذارم و می نشینم
کمی هم چادرم را توی صورتم می کشم...
صفحه مورد نظرم باز می شود
دستانم می لرزد باورم نمی شود
از پشت سیستم بلند می شوم و به سمت آقاجون می دوم نمی دانم چرا به کله ام می زند که کمی آقاجون را اذیت کنم ...
چهره مظلومانه و غمگین به خودم می گیرم می گویم
آقاجون
-:چیشد???
چته???
چرا غنبرک گرفتی نکنهههه ...
و بی مقدمه یک سیلی محکم توی صورتم می زند چنان که برق از چشمانم پرید  ...
نمی دانستم چکارکنم ...
آقاجون پشت سرهم فحش و بد و بیراه زیر لبش می گفت و موتورش را روشن می کرد ...
داد زد بیا اینجا توهم واسه ما آدم نشدی ...بیا سوار شو ...
به خودم آمدم و گفتم
آقاجون مهلت بده قبول شدم دولتی قبول شدم ...
صاحب کافی نت که از رفتار آقاجون بیرون آمده بود راست راست نگاهمان می کرد .
آقاجون هم با لحن بدی گفت:
دروغ نگو خاک برسرت,دروغ نگو...
صاحب کافی نت  جلو آمد بازوی پدر را گرفت و گفت:
حاج آقا دخترت راست میگه ...
آقاجون که وقتی جوش بیاورد نمی شود جلویش را گرفت
دستش را از دست پسر بیرون کشید و گفت:به تو چه اصن....
پسر با تعجب گفت:حاجی زشته جلو مردم ما تویه محله بودیم  هم دیگه رو میشناسیم ،،
من پسر اصغرآقا کمالی  ام ...
آقاجون که انگار آب سرد روی آتشش ریخته باشد
قیافه اش را عوض کرد همیشه جلوی مردم بهتر بود ..
از موتور پیاده شد روی پسر را بوسید و گفت:
ببخشید آقا حامد نشناختم ماشاالله بزرگ شدی پسرم ...
حمیدم حاج آقا 
عه عه حمید توییی ماشاالله من خودم اَذان توگوشت خوندم ...
سلامت باشی حاجی ولی مهم تر از اون اینکه  دخترتون قبول شدن ...
پدر نفس عمیقی کشید نگاه چپی بمن کرد و بعد به حمید گفت:
بابا اینا خوبن؟؟؟
حمید هم نفس عمیقی کشید و گفت بله و دست آقاجون  را به معنی خدانگهداری  تکان داد و به داخل کافی نت رفت ...
حمید اِطلاعاتم و هرآنچه که لازم داشتم
برایم چاپ کرد و به دستم داد و گفت:
این دانشگاهی که قبول شدین منم لیسانسمو تازه از اونجا گرفتم اگه کمکی یا اطلاعاتی خواستین درخدمتم
تشکر کوتاهی کردم و از مغازه بیرون زدم ..
آقاجون انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد مرا سوار موتور کرد و سیگارش را میان لبانش جای داد.
قبل از رسیدن به خانه یک جعبه شیرینی گرفت فهمیدم به خاطر من است ...
پدر محبتش را که نه ولی خشمش را بیشتر بروز میداد
جای انگشتانش تا روز اول دانشگاه روی صورت زق زق میکرد...


ادامه دارد....

نویسنده: ز_ه_ر_ا_محجوب
@chadorihay_bartar
داستاݧ
#عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_دوم
￿
چیزے نمونده بود ڪ از راه برســـن
من هنوز آماده نبودم  مامان صداش در اومد
_اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگہ الان ک از راہ برسـن انقــد منو حرص نده یکم بزرگ شو
 
_وای مامان جان چرا انقدر حرص میخوری الا.....(یدفہ زنگ و زدن )
دیگہ چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشاے مامان در امان باشم
سریع حاضر شدم  نگاهم افتاد ب آینہ قیافم عوض شده بود یہ روسرے آبے آسمانی سرم کرده بودم با یہ چادر سفید با گلهاے آبے
سنم و یکم برده بود بالا
با صداے مامان از اتاق پریدم بیروݧ
عصبانیت تو چهره ے مامان به وضوح دیده میشد
گفت:راست میگفتے اسماء هنوز برات زوده
خندیدم گونشو بوسیدم و رفتم آشپز خونه
اونجا رو بہ پذیرایے دید نداشت

صداے بابامو میشنیدم ک مجلس و دست گرفتہ بود و از اوضاع اقتصادے مملکت حرف میزد انگار ۲۰سالہ
مهمونارو میشناسہ
همیشہ همینطور بود روابط عمومے بالایے داره بر عکس من
چاے و ریختم مامان صدام کرد
_اسماء جان چایے و بیار

خندم گرفت مثل این فیلما

چادرمو مرتب کردم  وارد پذیرایے شدم سرم پاییـݧ بود سلامے کردم و چاےهارو تعارف کردم
ب جناب خواستگار ک رسیدم
کم بود از تعجب شاخام بزنہ بیرون   آقاےسجادے😳

ایـݧ جاچیکار میکنہ😕
ینی این اومده خواستگارے من
واے خدا باورم نمیشہ
چهرم رنگش عوض شده بود اما سعے کردم خودمـــو کنترل کنم
 
مادرش از بابا اجــازه گرفت ک براے آشنایے بریم تو اتاق
دوست داشتـــــم بابا اجـــازه نده اما اینطور نشد حالم خیلے بد بود

اما چاره اے نبود باید میرفتم .....

#خانوم_علے_آبادے
ادامه دارد.......
@chadorihay_bartar
#ترنم_عاشقانه❤️
#قسمت_دوم
چشم قشنگه: اوهوم😊 خانووووم😳 حواستون کجاست😳
اوه اوه از اون موقع دارم همینجوری عین بز پسر مردمو دید میزنم وای آبروم رفت😭
خودمو جم و جور میکنم 😉
_بله آقا😡 من اصلا دوس دارم بگم باطل میکنه شما مفتشی😏
چشم قشنگه: نخیر مفتش نیستم😏 طلبه هستم و باید مشکلات دینی افراد رو حل کنم😌
_عه😳 پس امامه ت کو😂 اصلا عبام نداری که😃
چشم قشنگه: یعنی بنظر شما هرکس لباس نداشته باشه طلبه نیس😕
_نع😊 نیست😊
چشم قشنگه: بابا خانوم شما عجب رویی دارید ها😆
روحانی که تا اون موقع ساکت بود با صدایی که توش خنده موج میزد گفت : عه ! جواد از تو بعیده😒 دخترگلم بی ادبی پسر منو ببخشید 🙂
اوه اوه فامیل در اومدن😱
_عه چیزه 😁 یعنی چیزه 😑 اهان یعنی میخواستم بگم نه بابا این چه حرفیه خداببخشه😊
روحانی: ممنون دخترگلم لطف کردی التماس دعا
چشم قشنگه 😡
من 😜
روحانی😊
فاطی😕
با فاطمه به طرف بچه ها برگشتیم ولی فکرم پیش چشمای پسره بود🙄
وای خدایا خودت ببخشم من که چشم ناپاک نبودم😢
فاطی:وااااایییی خاک تو سرم😱
_عه خاک تو سر عمر😄 چرا تو سر تو😂
فاطی: بچه ها رفتن😱 حالا تو این شلوغی چجوری پیداشون کنیم😢 بدبخت شدیم فائزه😁 خدا لعنتت کنه😭
_فاطی😐 مگه عصر حجره😳 بابا زنگ میزنیم پیداشون میکنیم دیگه😕
فاطی: عه😨 راس میگی ها🤓 بزنگ ببین کجان 🙄
_از دست تو😝
گوشیمو از جیب شلوارم بیرون آوردم📱 وااای😵فاطی شارژ برقی نداشتم خاموش شده😦 توهم که گوشیت تو ماشینه😱
فاطی: وای فائزه یه کاری کن😫 برو از یکی گوشی بگیر تورو خدا😭
یک آن یه فکر به ذهنم رسید...🙄 حاج آقا و پسرشون😜
آروم و متین به سمتشون حرکت کردم ☺️ هنوز همونجا بودن😊
_ببخشید حاج اقا🙂
حاجی: عه شمایید دخترم😍 بفرمایید
_حقیقتش ما از دوستامون جدا شدیم حالاهم گوشیم شارژ نداره باهاشون تماس بگیرم😔 میشه از گوشی شما استفاده کنم😰
حاجی: عه این چه حرفیه دخترم 😌 جواد جان گوشیتو بده تا تماسشونو بگیر😌🤓
جواد (همون چشم قشنگه خودمون): 😒 بله بفرمایید😏
وقتی گوشیشو به طرفم گرفت دستامو بردم جلو برای گرفتنش که یهو یه لرزش کاملا ضایع افتاد توی دستام😣
به هر بدبختی بود گوشی رو از دستش گرفتم 😒
تا رسید دستم قفل شد دوباره روی صفحه قفل نوشته بود 👈سید محمد جواد👉 😍وای خدا اونم سیده😍
_عه ببخشید قفل شد🙄
آقا سید آروم جوری که من نفهمم (البته ارواح عمش یجوری اتفاقا گفت من بفهمم😎 ) گفت : از بس استخاره کردید موقع گرفتنش دیگه😡
گوشی رو دوباره دستش دادم اونم رمز و زد و بهم پس داد 😒 حالم بی خود و بی جهت گرفته بود☹️
همراه با شهدا باشید


@chadorihay_bartar