🌺

#بهایی
Канал
Социальные сети
Другое
Персидский
Логотип телеграм канала 🌺
@chAdorihay_bartarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
#رمان_گل_محمدی82⃣
#پست۲۸

همان طور صامت سر جایم ایستاده بودم....
_خانومی!لباساتو بپوس عزیزم
اشڪ از چشمانم روان بود😭 به دختر چادری روبه رویم نگاه ڪردم...فکر کنم اوهم بیچارگی مرا فهمیده بود...😔


مانتو و شالم را پوشیدم...
همه مارا درون ونی سیاه ریختند🚎 ....
با تعجب😳 نگاهشان میڪردم...
از همه تست اعتیاد و درصد مستی میگرفتند...😕
به من رسیدند...
هردو منفی بود...😶
همه ی مهمانان با تعجب نگاهم ڪردند...
سرم را گرداندم...یکی یکی میبردند در اتاقی و والدین میخواستم....و آخرین نفر من بودم...تا خواستم بروم داخل...😐


آقاسید_خانوم ایرانی!!!
برگشتم....☹️
سید باهمان لباس روحانیتی😍 که تنش بود جلو آمد...
آقاسید_بفرمایید اتاق بنده عرض مهمی خدمتتون دارم...😠
با هزار اما و اگر در ذهنم پیش رفتم...


ای وایییییی من
#اگر مرا نخواهد🙈
#اگر طرز فکرش راجع به من عوض شده باشد🙊
#اگر بفهمد که #بهایی ام🙉
#اگر از من بدش بیاید...🐵
بی توجه به مغزم قلـــــــ❤️ـــبم سرڪشی میکرد...


میگفت:شهرزاد سرت را بیاور بالا و نگاهش کن...🙂
دری را باز کردی...در آخرین لحظه تاپیک روی در را دیدم..."مشاور"😃
داخل اتاق که شدم حسین و حانیه نشسته بودند...
حسین اصلا نگاــــــ😒ــــهم نمیکرد و حانیه با اشـــــــ😢ــڪ...
آقاسید_هیچی نمیگم فقط میخوام بدونم چه چیز باعث شده تو سومین روزی ڪه رسیدین ایران برین به...😠


سرت را تکان میدهی...
حسین_خانم ایرانی توضیحتونو میشنویم...😒
خانم ایرانی؟😳
معلوم است دیگر نمیتوانی مرا آبجی خطاب کنی...😞
چیزی در درونم میگفت حرص همه اشان را دربیاور...😈
من_دوست داشتم...مگه باید از شما اجازه بگیرم...شما چیه منی؟ پدرم؟پدربزرگم؟برادرم؟شوهرم؟دیدین هیچیه من نیستین....فقط پسرخاله آقاسید....پســــــــــرخاله☝️🏻


دلم میخواست بگویم غلط کردم تو تمام زندگی منی💞...تو همونی هستی که ندیده قلبم براش میزد💗 و وای به حال قلبم که الان دیدتت....💓
خشم در چهره ات موج میزد....سربه زیر انداخته بودید...
تو_بله بله حرفهای شما صحیح ولی اگه بلایی سرتون میامد من بودم وکیل وصی شما...😑


عمامه ات را برداشتی و بالعکس روی میز گذاشتی...سرت را روی دستان درهم فرو رفته ات گذاشتی...😶
دلـــــــــ💖ــــم غنج میرفت اما...
روح سرکشم میگفت...
تو دربند نیستی👿



@Chadorihay_bartar
❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺
🚫ڪپی بدون ذڪر منبع غیر اخلاقیه🚫
نویسنده: یه بنده خدا
#رمان_گل_محمدی7
#پست۷

کنجکاوانه چشمانم را میگرداندم...😃
مادر در اتاقی را باز کرد....خدای من😳...تمامی اتاق با فونت های مختلف واژه #شهرزاد را نوشته بودند....عکسهای من سوار بر تخته شاسی های کوچک و بزرگ...اتاقی کرم و قهوه ای...با شادی 😄روی تخت چوبی که با روتختی کرم و کاراملی پوشیده بود نشستم...
من_مادراین محشره!!!‌....🙏🏻
مادر لبخندی زد و کنارم نشست...من را روی تختخوابانید و موهایم را باز کرد...🙆🏼
خرمن موهای طلایی رنگم سرکشانه به روی صورتم ریخت...
مادر دستش را میان موهایم فرو برد و بوسه ای به پیشانیم زد...🙃

مادر_وقتی رفتی من هم به اصرار پدر بزرگت به تهران اومدم و اینجا ساکن شدم...هنوز باورم نمیشه که عشق آتشین دنیل چطور اونطور خاموش شد...😢

قطره اشکی از چشمش چکید و چقدر برای من سخت بود دیدن اندوه عزیزی که هفت سال دور از او زیسته بودم...☹️
دستش را میان دستانم گرفتم...معلوم بود هنوز عاشق پدر است...💔
مادر_توهنوز #اسلام رو...
میان حرفش پریدم...🙍🏼
من_نه هنوز #بهایی ام


@Chadorihay_bartar
❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺
🚫ڪپی بدون ذڪر منبع غیر اخلاقیه🚫
نویسنده:یه بنده خدا