#رمان_گل_محمدی8⃣
2⃣#پست۲۸همان طور صامت سر جایم ایستاده بودم....
_خانومی!لباساتو بپوس عزیزم
اشڪ از چشمانم روان بود
😭 به دختر چادری روبه رویم نگاه ڪردم...فکر کنم اوهم بیچارگی مرا فهمیده بود...
😔مانتو و شالم را پوشیدم...
همه مارا درون ونی سیاه ریختند
🚎 ....
با تعجب
😳 نگاهشان میڪردم...
از همه تست اعتیاد و درصد مستی میگرفتند...
😕به من رسیدند...
هردو منفی بود...
😶همه ی مهمانان با تعجب نگاهم ڪردند...
سرم را گرداندم...یکی یکی میبردند در اتاقی و والدین میخواستم....و آخرین نفر من بودم...تا خواستم بروم داخل...
😐آقاسید_خانوم ایرانی!!!
برگشتم....
☹️سید باهمان لباس روحانیتی
😍 که تنش بود جلو آمد...
آقاسید_بفرمایید اتاق بنده عرض مهمی خدمتتون دارم...
😠با هزار اما و اگر در ذهنم پیش رفتم...
ای وایییییی من
#اگر مرا نخواهد
🙈#اگر طرز فکرش راجع به من عوض شده باشد
🙊#اگر بفهمد که
#بهایی ام
🙉#اگر از من بدش بیاید...
🐵بی توجه به مغزم قلـــــــ
❤️ـــبم سرڪشی میکرد...
میگفت:شهرزاد سرت را بیاور بالا و نگاهش کن...
🙂دری را باز کردی...در آخرین لحظه تاپیک روی در را دیدم..."مشاور"
😃داخل اتاق که شدم حسین و حانیه نشسته بودند...
حسین اصلا نگاــــــ
😒ــــهم نمیکرد و حانیه با اشـــــــ
😢ــڪ...
آقاسید_هیچی نمیگم فقط میخوام بدونم چه چیز باعث شده تو سومین روزی ڪه رسیدین ایران برین به...
😠سرت را تکان میدهی...
حسین_خانم ایرانی توضیحتونو میشنویم...
😒خانم ایرانی؟
😳معلوم است دیگر نمیتوانی مرا آبجی خطاب کنی...
😞چیزی در درونم میگفت حرص همه اشان را دربیاور...
😈من_دوست داشتم...مگه باید از شما اجازه بگیرم...شما چیه منی؟ پدرم؟پدربزرگم؟برادرم؟شوهرم؟دیدین هیچیه من نیستین....فقط پسرخاله آقاسید....پســــــــــرخاله
☝️🏻دلم میخواست بگویم غلط کردم تو تمام زندگی منی
💞...تو همونی هستی که ندیده قلبم براش میزد
💗 و وای به حال قلبم که الان دیدتت....
💓خشم در چهره ات موج میزد....سربه زیر انداخته بودید...
تو_بله بله حرفهای شما صحیح ولی اگه بلایی سرتون میامد من بودم وکیل وصی شما...
😑عمامه ات را برداشتی و بالعکس روی میز گذاشتی...سرت را روی دستان درهم فرو رفته ات گذاشتی...
😶دلـــــــــ
💖ــــم غنج میرفت اما...
روح سرکشم میگفت...
تو دربند نیستی
👿@Chadorihay_bartar❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺🚫ڪپی بدون ذڪر منبع غیر اخلاقیه
🚫نویسنده: یه بنده خدا