برای جشن سیصد سالگی اش اسمان را نور باران کرده بودند منور هایشان صدا میخوردند و به سمت بالا پرت میشدند تا چندی پیش هم نمیدانستم اسم این جرقه های رنگی منور است. در ان لحظه تنها چیزی که میدانستم این بود. خیلی زیبا بود من چیز های زیبای زیادی را به چشم ندیده ام پس نمیتوانم مثالی بزنم که ان نور های رنگیه اسمان که منفجر میشدند چقدر زیبا هستند انها زیبا هستند مانند خودشان به چیز دیگری تشبیه نمیشوند
منور ها آنقدر در اسمان جرقه زدند که تمام شدند اسمان برای مدتی زیبا بود. اما زیباییست که تمام میشود در شهر وحشت، ترس است که باقی میماند.
از بالای پل به پایین نگاه میکردم اینکه من درجایگاه بلند تری از پادشاه قرار داشتم برایم خنده دار بود من هیچ نبودم و او خدا بود
پادشاه تاجی برسر داشت که با تکه های زمرد تزئین شده بود یک شنل خال دار روی شانه اش بود و ارام ارام راه میامد، سیصد ساله بود اما از من جوان تر بود خب ترس و وحشت هایی که من تجربه کردم به پیری زودرس دچارم کرده اما ایا او هم ترسی دارد؟ کاش میشد همین الان بروم و از خودش بپرسم
دوستی که اسمش را نمیشناختم با خنده صدایم کرد و گفت:با دقت به چی نگاه میکنی؟
+خب مشخص نیست؟ به پادشاه به نحوه زندگیش فرقی که اون با من داره.
قهقهه زد: تو در قیاس با اون اصلا هیچ زندگی هم نداری ما فقط زنده ایم تا زمانی که پادشاه خواسته اما توی این مدت هیچکدوم از کارایی که خودش و درباریانش میکننو انجام دادیم؟
راست میگفت ما در قیاس با او و اطرافیانش زندگی هم نداشتیم ما هیچ نبودیم او خدا بود قادر مطلق اگر اراده میکرد زمان مرگمان هم تغییر میداد و ما جانمان برای او بود عجیب است که انقدر بی ارزشی که زمان مرگت هم دیگران انتخاب کنند نه فقط زمانش پادشاه نحوه مردنت را هم انتخاب میکند کودک که بودم برخی از شهروندان در شهر میگفتند ما نیاز داریم که وحشت کنیم اگر کنترل نشویم هرج و مرج میشود همیشه میپرسیدم خب اگر بشود مگر چه اتفاق بد تری ازینکه پنجاه سالگی بمیریم میفتد؟ اگر کنترل نشویم وضعمان از این بدتر میشود؟ یعنی هرج و مرج از جوان مرگ شدن بدتر است؟ من تابحال تجربه هیچ هرج و مرجی را نداشتم. نمیدانم در ان زمان چه رخ میدهد اما همچنان با اینکه از اینده هرج و مرج خبری ندارم. بنظر بهتر از این است که یکسال بعد ترس کش شوم کنار حصار میزی چیده بودند و کم کم دور ان جمع شدند نا اشنا بود غذاهای روی میز را که در تمام عمرم ندیده بودم، ادابشان با ما فرق داشت ما بیگانه های این شهریم و انها صاحبانش حق شهروندی هم که هیچ در شهر وحشت ما فقط سگ های پادشاهیم سگ های ترسیده اما شاید بتوانم قلاده هایمان را پاره کنم از تمام وجود میخواهم که دیگر برای کسی یا در کنترل کسی یا به چیزی محدود نباشم
بازهم نگذاشت فکر کنم آن احمق کم حرف بود اما رشته افکارم را با حرف های کمش پاره میکرد کاش به جای اینکه یک کم حرف باشد و با حرف های کمش افکارم را خراب کند انقدر حرف میزد که مشغول فکر کردن نمیشدم اما من که نمیتوانم مردم را انجور که میخواهم وگرنه فرقی با پادشاه نخواهم داشت
یک بار دیگر صدایم کرد و گفت
"مگه کری که جواب نمیدی" انقدر غرق در فکر بودم که شنیدم اما یادم رفت پاسخی ارائه دهم
از بالا که نگاه میکردم هیچ کسی قبل از اینکه پادشاه شروع کند چیزی نمیخورد قبل از خوردن غذا دعا میکردند اما برای عبادت چه چیزی؟ مگر خدای ما پادشاه نیست ؟
بهم گفت اونجارو نگاه کن تا سرم را برگرداندم زیر پایم خالی شد و از روی پل افتادم آنور حصار را رد کردم و دقیقا بر روی میز فرود امدم
دوست مهربانم فریاد زد "این کاریه که باید برای تغییر بکنی یک ورود هیجان انگیز نه از دور نگاه کردن"