هنوز یک سال تا ترس کش شدنم باقی مانده اما از همین حالا هم مثل یک روح هستم. هیچکس نمیخواهد با من ارتباط برقرار کند. سالهای پیش اینگونه نبود، تا به ترس کش شدن نزدیک شدم مردم شروع به ندیدن من کردند. حتی دیگر برای مراسم جیغ کشی هم در خانه ام را نمیزنند. زنده ام اما انها زودتر از زمان موعود مرا کشتند. مگر رسمش این نیست که در سال اخر زندگیمان شاد تر باشیم؟ و از چیزهایی که داریم با دل خوش خداحافطی کنیم هرچند که اینجا شهر وحشت است از شهر وحشت چه انتظاری میشود داشت؟ اینجا معنی زندگی کردن فرق دارد. شاید هم در اینجا معنی درستی برای زندگی کردن تاویل نشده. خب واقعا هیچوقت فکر نکردم زندگی این است که هرروز عمرم را در هرج و مرج بگذرانم و سر اخر در 50 سالگی بمیرم از کودکی مردم همین شهر که دیگر حتی مرا نمیبینند برای 50 سالگی اماده ام کرده اند با اینکه تمام عمرم به من گفته شده هدف زندگی ام این است اما به هیچ وجه حس خوبی راجع به «حالا» مردن ندارم انگار که همه چیز برایم کم بوده انگار که بیشتر میخواهم میخواهم بترسم ،میخواهم گریه کنم، میخواهم بخندم و میخواهم باشم، حالا حتی نفس کشیدن هم برایم معنی دار شده حتی یک روز بیشتر هم برایم گرانقدر است کاش فقط در روز تولدم نمیرم. شاید خواسته ام زیاد است ، قدیم ها یکی از افراد محبوب این شهر بودم، اما حالا همه بجز کسانی که مانند من نزدیک به پنجاه سالگی هستند، به من نگاه هم نمیکنند. و ما روح ها به هم تعلق داریم در این شهر وقتی روح باشی جز روح های دیگر کسی به تو اهمیت نمیدهد. ما به هم تعلق داریم ما انجمن مردگان هستیم. ما هیچ رهبری نداریم و هیچ اعضای فعالی هم نداریم ما همه عضو های غیر فعال این انجمن هستیم زیرا که فعالیت نیاز به انرژی دارد و هیچ انرژی برای ما مردگان نمانده. ما فقط هستیم،اما بودن نمیکنیم چه در جامعه بزرگ و چه در انجمن کوچکتر خودمان. کمی برایم سخت است که توضیح دهم چقدر احساس خسته بودن میکنم. کاش فقط شهر وحشت به گونه دیگری کار میکرد. و مجبور نبودم انقدر زود خودم بودن را از دست بدهم. گاهی به نبودن فکر میکنم ، نبودن از درک من خارج است ، نبودن نمیتواند سیاه باشد چون سیاهی هم وجود چیزی را دارا هست ، گاهی هم به این فکر میکنم که شاید در ترس های کودکی که از جسد من برمیخیزد وجود داشته باشم، یعنی میشود؟ میشود که کمی باشم ، کنترلی برعهده نداشته باشم اما وجود داشته باشم چیزهارا ببینم اما درکی از انها نداشته باشم نمیدانم چگونه اما فقط باشم.
بزرگ ترین ترس من نبودن است همانگونه که از مادرم به ارث برده ام.....