کتاب های داخل قفس ، به من چشمک میزنند ، گویی حرف برای گفتن دارند . به نظر میرسد ناراضی اند ، وطن هر کتابی جنگل است . کتابهای عزیز ، مطمئن باشید هیچکس دوری از وطن خود را دوست ندارد . از دل درختان بیگناه بیرون آمده اید ، اما همیشه حرف برای گفتن دارید . ساکت اید ، اما هر کدام داستانی را پشت سر گذرانده آید . نوشته اید ، اما خواننده را به دنیایی از رمز و راز میبرید . داخل آیینه را نگاه میکنم . به نظر ، ناراضی ام ، زیرا وطن هر رویاپردازی کتابـخانه است .
ྀི.𖥔♪° «اما یهو احساس کردم که یک ژاکت قدیمی زیر تختم ، در انتظار برای روزی که مرا پیدا کنی و بگویی که من مورد علاقت بودم ، اما هردویمان میدانیم که هیچوقت من ، انتخاب اول نبودم . - لباس های نو همیشه جای لباس های قدیمی استفاده میشدند ، لباس های قدیم برای مواقعی اند که میخواهی خاطراتت را مرور کنی و بگویی : یادش بخیر » زیر آن متن نوشتم : این فقط درباره یک ژاکت قدیمی نیست و بعد ، دفتر را بستم و قلم را کنار گذاشتم . شاید برای هردویمان بهتر بود ، اینکه من زیر تخت حسرت بودن یک لباس زیبا و خوشدوخت را بخورم .
« آنقدر فضای کتابخـانه برایم شیرین بود که هر موقع از آن بیرون میآمدم گویی آدم دیگری میشدم ، از یک جهان ، بُعد و سرزمینی دیگر . اما برای من ، کتـابها مردمان سرزمین خیالی ام بودند و این دلیلی برای ماندن در کتابـخانه دنجم بود.»
آرزوـهای رنگیات را به هنر بسپار . هنر ، تمام هستی است و رنگ روح آن . در دنیایی که آدمهـا روز به روز رنگشان را از دست میدهند ، از شعله رویای رنگی ات نگهداری کن تا هیچوقت خاموش نشود .