بذار از تاریکترین روزها بنویسم ، نمیدونم آخرین باری که همچنین حسی داشتم کی بوده ، حتی خودمم هم آروم نفهمیدم که چطور به این مرحله رسیدم. اما دورم ، زیاد! از خودم. و فکر میکردم چیزی توی چنته دارم. اما با دست خالی خودم رو به اینجا و اونجا کشیدم. ذهنم خالیتر از همیشه است و از کسی گلهای ندارم. حرفی هم برای حرف زدن وجود نداره. فقط میتونم نگاه کنم ، بهتزده و خالی! اینکه چیزی حس نکنی هم خودش احساس چیزیه ، اما من فقط بی وقفه میلرزیدم و با خودم میگفتم که یعنی کی تموم میشه؟ چرا؟چرا؟ و انگار پل من با آدمها همون شب خراب شد. و فروریختن من از اون شب ادامه داره. امیدوارم متوقف بشه!