پاییز کوچک من،
وقت بزرگ بارانها؛
باران، جشن بزرگ آینهها در شهر
باران که نطفه میبندد در ابر
حیرت درختهای آلبالو را میگیرد،
ومن غم بزرگ باغچه را
از شادی حقیر گلدانها
زیباتر مییابم...
وطنی برای دلتنگیام پیشنهاد کن گلهایی برای پژمردگی انگشتانمان دیداری اتفاقی و گذرا در اتوبوسی گذرا یا دو صندلیِ نمخورده کنار دریا دلیلی دیگر برای عشق، پیشنهاد کن، یا که دلیلی دیگر برای هجران. آنچه به دل دارم، مرا بس است دیگر سرزمینی دورتر از لبانت نمیبینم که مرا تبعید یا که پناهم دهد...
من با تمامِ مردمِ عالم کاری نداشتم مردم برای من تویی آن جنگلِ "تو" است
در این زمینِ زیبای بیگانه امروز بوسههای تو یادم آمد امروز از تخت سینهام دستی دریچهی مخفیای را آهسته باز کرد در من تو را بیدار کردند ای کاش در من همیشه تو را بیدار میکردند #رضا_براهنی @boyehbaran🌧
"ای كاش.. میتوانستم بگويم؛ كه با من چه میكنی تو جانی در جانم میآفرينی... تو تنها سببی هستی كه به خاطر آن روزهای بيشتر شبهای بيشتر و سهم بيشتری از زندگی میخواهم تو به من اطمينان میدهی كه فردايی وجود دارد..."
با تو بودن خوب است تو چراغی، من شب که به نور تو کتاب دل تو و کتاب دل خود را که خطوط تن توست خوش خوشک می خوانم تودرختی، من آب من کنار تو آواز بهاران را میخندم و میخوانم و میگریم و میخوانم
صدایت روی بوی بهار نارنج میلغزد، از جنس همان میشود. صدایت در بهار، بهار است، صدایت در زمستان بهار است! حرف بزن، من تا ابد به صدایت گوش میدهم تا نقطهای شوم در خط کاتبی که صدای تو را مینویسد...
سرشارم از شعرهای نچیده، روزهای نیامده، اتوبوسهایی مملو آدمیانی که به تعطیلی میروند، قلبی که روی دست بهار مانده است، کفهای پر کشیده بر پر مرغانی که به سمت شمال می روند...
سرشارم از شکایت سنگها وقتی که در ترنم رودخانه ترک میخورند...
سرشارم از برف، از ترنم انگور، نور ...
و در انتظارم از بُن تاریکی آفاقم را روشن کنی، من برخیزم و در درخشش روزی دیگر باقی زندگی را پی گیرم...