بهش که بیشتر فکر کنی متوجه میشی، فن فیکشن هم دقیقا همین چیزیه که هلن سیزو تاکید داشت. hear me out سیزو میگفت حس شهوت توی زنها سرکوب شده چون هیچکس از نیازهای زنها نمینویسه. اینجوریه که دربارهش صحبتی نمیشه و تبدیل شده به یه تابو در جامعه. فن گرلها این رو تا ابد تغییر دادن🧚♀️💘
چه قدر دختر بودن سخته. یک ساعته دنبال اینم که فیلم The Other Zoey (2023) از روی چه فنفیکی ساخته شده چون پسرهای شخصیت اصلی وایب هری استایلز و زین ملیک میدادن و حس ششم زنانهم میگه که فن فیک واندی بوده.
تو یه مقاله میخوندم که زن ها خیلی جاها از تاریخ پاک شدن چون نویسنده های تاریخ معمولا مرد بودن، افراد تحصیل کرده و سواد داری که توانایی و فرصت نوشتن تاریخ و ثبت وقایع رو داشتن مرد بودن. این برتری بهشون این قدرت رو میداد تا زن ها رو جوری که میخواستن به تصویر بکشن یا حتی گاهی به طور کامل حذف کنن. هلن سیزو در مقاله ی "خنده ی مدوسا" از زن ها میخواد که قلم نوشتن رو خودشون به دست بگیرن. چیزی که اصطلاحا Écriture féminine شناخته شده. سیزو معتقده تفاوت زن و مرد در بعدهای مختلف (جامعه، فیزیک، روان، ...) توی زبان مشخص میشه و روی ذهنیت خواننده تاثیر میذاره و میتونه شخصیتش و طرز دیدش به جامعه و در آخر رفتارش رو مستقیم یا غیرمستقیم تحت تاثیر قراره بده. زن ها باید بیشتر درباره ی زن ها و نیازهاشون بنویسن.
Grief is tongueless because there isn’t anything to say. No comfort. How hollow. There is only knowing what is always there—that absence. No words can fill the empty space where something cherished used to be.
Grief is a Mouse — And chooses the Wainscot in the Breast For His Shy House — And baffles quest— Grief is a Thief — quick startled — Pricks His Ear — report to hear Of that Vast Dark — That swept His Being — back— Grief is a Juggler — boldest at the Play — Lest if He flinch — the eye that way Pounce on His Bruises — One — say — or Three — Grief is a Gourmand — spare His luxury — Best Grief is Tongueless — before He’ll tell — Burn Him in the Public Square — His Ashes — will Possibly — if they refuse — How then know — Since a Rack couldn’t coax a syllable — now.
“Even in the deep bush, where you could die in any number of ways, the war wasnakedly and aggressively boring. But it was a strange boredom. It was boredom with a twist, the kind of boredom that caused stomach disorders. You'd be sitting at the top of a high hill, the flat paddies stretching out below, and the day would be calm and hot and utterly vacant, and you'd feel the boredom dripping inside you like a leaky faucet, except it wasn't water, it was a sort of acid, and with each little droplet you'd feel the stuff eating away at important organs. You'd try to relax. You'd uncurl your fists and let your thoughts go. Well, you'd think, this isn't so bad. And right then you'd hear gunfire behind you and your nuts would fly up into your throat and you'd be squealing pig squeals. That kind of boredom.”
«داستانها میتوانند سرگرمکننده باشند، یا گاهی آموزشی دهند و نکتهای را مطرح کنند. اما برای من، نکتهی اساسی این است که احساسات را انتقال بدهند. اینکه به آنچه ما، علیرغم مرزها و تفاوتهایمان، بهعنوان انسانها در قلبهای خود مشترک داریم اشاره کنند. در نهایت، داستانها در حقیقت دربارهی ارتباطی هستند که در آن یک نفر به دیگری میگوید: «این چیزی است که من احساس میکنم. آیا میتوانید درک کنید که چه میگویم؟ آیا شما هم چنین احساسی را تجربه کردهاید؟» - کازوئو ایشی گورو، سخنرانی جایزهی نوبل، ۲۰۱۷
خود این فیلم هم بر حسب کتاب بود (فقط حافظ شیرازی نمیدونه). دیشب دیدمش و دقیقا حس فنفیکهایی که در سالهای جوونیم میخوندم رو میداد :)) تصمیم گرفتم در اولین فرصتی که به اندازهی کافی بیکار شدم کتابش رو هم بخونم. دلم واسه این حس تنگ شده بود.