View in Telegram
دلم ای مرگ مجال نفسی تازه ندارد بی‌قرار توام آن‌قدر که اندازه ندارد جانم آمد به لب اما نشد از تن به در آید آه از این قلعه‌ی متروک که دروازه ندارد! دل و دین چون ورقی باخته در باد هوایم این سرانجام کتابی‌ست که شیرازه ندارد کوس رسوایی خلق دو جهان بر سر بامش پیش طشتی که من انداختم آواز ندارد سرخوش آن تشنه که از دست اجل جام بگیرد که فقط مستی مرگ است که خمیازه ندارد #هادی_محمدحسنی
Telegram Center
Telegram Center
Channel