یادم میآید در یکی از شبهای گرم ماه آگست در "بیگ دوی" نشسته بودیم و حمله فجورد را تماشا میکردیم.
ناگهان از دهنم در رفت و گفتم:
ما فقط یک بار در این دنیا هستیم.
ورونیکا طوری که انگار قصد یادآوری داشت به من گفت: فعلا که اینجا هستیم.
به نظرم رسید ورونیکا باید بیشتر به چیزی دقت کند که سعی در بیان آن داشتم. به همین دلیل به جملهام افزودم: به شبهایی مثل امشب فکر میکنم که در آنها من دیگر زنده نیستم.
ورونیکا به سویم آمد و با دو انگشتش لالهی گوشم را گرفت و گفت: اما حداقل تو اینجا بودهای. پس خوشا به سعادتت.
📙دختر پرتقالی
|
#یوستین_گردر 🪁@bookhapdf