🍂قبل از پنجاه سالگی به طرزی غافلگیر کننده یقین پیدا کردم که فانی هستم.
در یکی از شبهای کارناوال، با زنی خارق العاده، پرشور تانگو میرقصیدم. چنان چسبیده به هم میرقصیدیم که گردش خون در رگهایش را حس میکردم و گرمای نفسهای شتابزدهاش مرا به رخوتی لذتبخش فرو میبرد ...
در این حال خوش بودم که رعشه مرگ برای نخستین بار سراپایم را لرزاند و کم مانده بود نقش زمین شوم.
پنداری پیامی پرخاشگرانه از غیب در گوشم پیچید: هر کاری هم بکنی باز امسال یا صد سال دیگر، بالاخره برای ابد خواهی مرد ...
زن وحشتزده از
من فاصله گرفت و گفت: چی شده؟
گفتم هیچی و دستم را روی قلبم گذاشتم.
از آن پس دیگر عمرم را با سال حساب نکردم بلکه به لحظه شمردم ...
#گابریل_گارسیا_مارکز#خاطره_دلبرکان_غمگین_من📖🌹 @book_life