#شیرویه بر تخت شاهی می نشیند و می گوید باید برای پدر پیامی بفرستم که از یزدان برای ناخوب کارهایی که کرده، پوزش بخواهد و برای این کار، دو نفر را برمی گزیند: #خُراد بُرزین و #اَشتاد گُشَسپ. دو داننده بی کام برخاستند پر از آب، مُژگان بیاراستند
#شیرویه به این دو می گوید به پدرم بگویید که تو پاداَفرَه (کیفر) ایزدی یافتی و گناه من و ایرانیان نیست؛ اگر چنین سرانجامی داری : تو خون پدرت را ریختی. دیگر این که گیتی پر از گنج توست. دیگر این که دلیران و سوارکاران ایران از فرزندان خود شاد نبودند؛ چرا که یکی سوی چین بود و یکی سوی روم و به هر مرز و بوم، پراکنده شدند. دیگر این که #قیصر روم که سپاه و دخترش را به تو داد، دار ِ مسیحا را خواست و تو ندادی
به گنج تو از دار عیسی چه سود که قیصر به چوبی همی شاد بود!...
ز یزدان شناس این که آمدت پیش بر اندیش از آن زشت کردار ِ خویش
بَد آن بُد کزین بد، بهانه منم سخن را نخست آستانه منم
به یزدان که از من نبود این گناه نجُستم که ویران شود گاه ِ شاه
کنون پوزش این همه بازجوی بدین نامدارانِ ایران بگوی
#خراد برزین و #اشتاد گُشَسپ به خان #ماروسْپَند می روند و به #گَلینوش که با لشکری نگاهبان #خسرو پرویز بود، می گویند که پیغامی از #شیرویه برای #خسرو پرویز دارند. #گَلینوش می گوید شاه از من خواسته که هرکس پیامی برای #خسرو پرویز می آورد، بشنوم. #اشتاد پاسخ می دهد که پیامی نهانی نداریم و از خسرو بار خواه. #گَلینوش نزد خسرو پرویز می رود و می گوید که شاها! دو مرد _ خراد برزین و اشتاد _ برایت از بارگاه پیامی آورده اند. خسرو پرویز می خندد و می گوید :
گر او شهریار ست، پس من کیَم بدین تنگ زندان ز بهر ِ چیَم
که از من همی بار بایدْت خواست _اگر کژّ گویند، اگر راه ِ راست
#گلینوش به دو مرد می گوید که نزد خسرو پرویز روند. #خراد برزین و #اشتاد چنین می کنند و خسرو می گوید پیام چیست و
🔹سوی ناسزایان شود تاج و تخت تَبَه گردد این خسروانی درخت
سرافراز گردد کسی کو کِه ست پر از غم شود جان ِ آن کو مِه ست
#خسرو پرویز پس از شنیدن پیام، چنین پاسخ می دهد که :
ز گفتار ِ بدگوی بر ما پدر برآشفت و شد کار، زیر و زبر...
چو از جنگ چوبینه پرداختم نخستین به کین ِ پدر تاختم...
دگر آن که گفتی تو از کار خویش ازآن تنگ زندان و بازار خویش...
یکی کاخ بُد، کرده زندانْش نام همی زیستید اندرو شادکام
همان نیز گفتار اخترشناس که ما را همی از تو دادی هراس،
که از تو بد آید، بدین سان که هست بینداختم اخترت را ز دست...
و آگاه بودم که تو بر تخت خواهی نشست و به من رنج و گزند خواهد رسید... کسانی که پیش تو هستند، بنده ی زر و سیم ند و تختت را به باد خواهند داد. من سواران را پراکنده به مرزها کردم تا دشمنان به ایران نتازند
🔹که ایران چو باغی ست خرّم بهار شکفته همیشه گل ِ کامگار...
سپاه و سلیح ست دیوار ِ اوی به پَرچینش بر نیزه ها خار اوی...
نگر تا تو دیوار او نفگنی دل و پشت ایرانیان نشکنی...
ز دارِ مسیحا که گفتی سخن به گنج اندرافگنده چوبی کهن،
نبُد زان مرا هیچ سود و زیان ز ترسا شنیدی تو آواز ِ آن!...
دگر آن که گفتی که پوزش بگوی کنون توبه کن، راه یزدان بجوی...
مرا تاج، یزدان به سر برنهاد پذیرفتم و بودم از تاج، شاد
به یزدان سپردم چون او بازخواست _ ندانم زوان در دهانت چراست؟! _...
مرا بود شاهی سی و هشت سال کس از شهریاران نبودم هَمال...
پیش از من شاهان و پهلوانان بزرگی بودند و رفتند؛ شاهی به من رسید. من نیز خواهم رفت و تخت شاهی برای تو نیز جاودان نخواهد بود.
فرشته بیاید یکی جان سِتان بگویم بدو :"جانم آسان ستان"
دو پیام رسان دست بر سر می زنند و پشیمان از پیام و گفتار می شوند. هر دو نزد #شیرویه می روند و پیغام #خسرو_پرویز را به او می رسانند. #شیرویه می گرید و فردای آن روز به بزرگان می گوید که کدامین فرزند به درد پدر ش غمگین نیست؟! یک ماه به نرمی و مهر با پدر رفتار می کنم. سپس به آشپزها می گوید که برای خسرو خوان زرین نهید و خوراک نیکو؛ ولی #خسرو پرویز فقط از دست #شیرین خوراک می گیرد و از خوان و خوردنی های آشپز ها چیزی بر نمی دارد.