"مرگ اگر مرد است، آید پیش من تا کَشَم خوش، در کنارش، تنگ تنگ
من از او جانی بَرَم بی رنگ و بو او ز من دَلقی ستاند رنگ رنگ"
#مولانابرین باورست که آدمی با مرگ، از بند ها رها می گردد و به رهایی و آزادی و حقیقت می رسد. در نگاه او
این جهان، زندان و ما زندانیان حفره کن زندان و خود را وارَهان
و آنهایی را که بر مرگ عزیزان زاری می کنند، این گونه پند می دهد
پس عزا بر خود کنید ای خفتگان ز آن که بد مرگی ست این خواب گران
روح سلطانی ز زندانی بجَست جامه چه درانیم و چون خاییم دست
مولانا باور دارد مرگ ما هست عروسی ابد رمز آن چیست؟ هوالله احد
مرگ، تلخ و هراسناک نیست و از جهان به سوی جهان جان ها رفتن، مانند رفتن از چاه به چمنزارست
تلخ نَبوَد پیش ایشان، مرگ تن چون روند از چاه و زندان در چمن
وارهیدند از جهان پیچ پیچ کس نَگِریَد بر فوات هیچ هیچ
مرگ در نگرش# مولانا رهایی از بند تن ست که غم و اندوه جهان از تن و نفس و باد و بود وابسته به آن است.
مولانا معتقداست آن هنگام که تن به خاک سپرده می شود،#طوطیِ جان و آن پرنده ی روح آزاد می گردد و پر می کشد
چون بخسبد در لَحَد، قالب مُردار ما رَسته گردد زین قفس، طوطی طیّار ما
مولانا مرگ را زندگی حقیقی می شماردو می گوید آن که به این امر، باور ندارد، نگاهش معکوس و به دور از ایمان ست
مرگ، حیات است و حیات است مرگ عکس نماید نظر کافری
مولانا خواب دیدن را نشانه ای همانند مرگ می داند؛ این که در خواب،. بی آن که حضور جسمانی داشته باشیم، حاضریم، بیانگر آن است که روح آدمی رها از تن، به هرکجا که بخواهد، راهی می شود و رهایی را تجربه می کند
دست و پا در خواب بینی و ائتلاف آن حقیقت دان، مَدانَش از گزاف
آن تویی که بی بدن داری بدن پس مترس از جسم، جان بیرون شدن
مولانا در دیوان، غزلی بسیار زیبا دارد که به گونه ای سفارش و پند اوست به آن که می ماند و برای مرگ مولانا اندوهگین ست. این غزل می تواند برای همه، آرامش بخش باشد؛ گویا #مولانایعزیز سخن دل همگان را بر زبان آورده است و "جانا سخن از زبان ما می گویی"!
به روز مرگ، چو تابوت من روان باشد گمان مَبَر که مرا درد این جهان باشد
برای من تو مَگِری و مگو دریغ دریغ به دوغ دیو در افتی، دریغ، آن باشد
جنازه ام چو ببینی، مگو فراق فراق مرا وصال و ملاقات، آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو وداع وداع که گور، پرده ی جمعیت جنان باشد
فرو شدن چو بدیدی، برآمدن بنگر غروب، شمس و قمر را چرا زیان باشد؟
تو را غروب نماید، ولی شروق بود لَحَد چو حبس نماید، خلاص جان باشد
کدام دانه فرو رفت در زمین که نَرُست؟ چرا به دانه ی انسانت این گمان باشد؟!