دَدی بود مهتر از اسپی به تن به سر بر، دو گیسو سیَه، چون رَسَن
به تن زرد و گوش و دهانش سیاه ندیدی کس او را مگر گرمگاه
دو چنگش به کردار چنگ ِ هِزَبر خروشش همی برگشتی ز ابر...
ورا شیرکَپّی همی خواندند ز رنجَش همه بوم درماندند...
یکی دختری داشت خاقان چو ماه _اگر ماه دارد دو زلف سیاه! _...
و این دختر با خاقان به مرغزار می رود و شیرکَپّی او را در دَم می کِشد و می میرد. #خاتون در یک مهمانی از #بهرام می خواهد که شیرکَپّی را بکُشد و #بهرام پاسخ می دهد که فردا به نبرد با آن اژدها خواهد رفت. فردای همان روز به جایگاه شیرکَپّی می رود و پس از هشت بار تیر افکنی و سست و زخمی کردن او، با نیزه ای به میان و کمر #شیر کپی می زند و سپس با شمشیر تن اژدها را دو نیم می کند و از کوهسار پایین می آید.
همه هم زوان آفرین خواندند ورا شاه ایران زمین خواندند
گرفتش سپهدار چین در کنار وزان پس ورا خواندی شهریار...
به بهرام داد آن زمان دخترش به فرمان او شد همه کشورش
خبرها به ایران می رسد و #خسرو پرویز اندوهگین می شود و نامه ای برای خاقان چین می فرستد و از او می خواهد که # بهرام را بند بر پای برایش بفرستد؛ وگرنه سپاهی از ایران خواهد فرستاد و روز روشن توران را سیاه خواهد کرد.ولی #خاقان چین پاسخ می دهد که
نِیَم تا بُدَم، مرد ِ پیمان شکن تو با من چنین داستان ها مزَن...
تو را گر بزرگی بیَفزایَدی خرد بیشتر زین بُدی، شایَدی!
#خسرو پرویز هراسان می شود و بزرگان از او می خواهند که مردی خردمند و پسر و دبیر نزد خاقان بفرستد و اگر یک ماهه به نتیجه نرسید، سالی بماند تا #بهرام را از چشم او بیندازد و چو بهرام داماد ِ خاقان بُوَد ازو بد سرودن نه آسان بُوَد
از آن سو #بهرام نزد خاقان چین می رود و می گوید اینک که خسرو نامه می فرستد و...، سپاهی دلاور برگزین تا ایران زمین را از چنگ او برَهانم و سر خسرو را ببُرم.
چو من کهتری را ببندم میان ز بُن برکَنَم تخم ساسانیان
در نهایت خاقان چین پس از رایزنی با بزرگان، پیشنهاد #بهرام را می پذیرد و دو مهتر را به نام های #جبنوی و #زنگوی نگاهبان بهرام می گذارد که چشم از سپهدار ایرانی برندارند.
سپاهی دلاور بدیشان سپرد همه نامداران و شیران ِ گُرد...
ز چین، روی یکسر به ایران نهاد به روز سِپَندارمذ بامداد