#خسرو پرویز به #کارستان در مرز# روم می رسد و تَرسایان (مسیحیان) همین که از دور سپاه را می بینند، هریک پویان به بی راه و راه می روند و وارد دژ خود می شوند و در شارستان را می بندند. سه روز شاه با لشکر اندکش بیرون می مانند و روز چهارم کسی را می فرستد که پیام را برساند که ما لشکر کمی هستیم؛ خورش ها بفرستید و یاری کنید.ولی "به نزدیک ایشان، سخن خوار بود". ناگاه ابری تیره با غرشی بزرگ، همراه با وزش باد بهره ای از باره ی شهر را ویران و ناپدید می کند.
مردم شارستان شگفت زده می شوند و از یزدان پوزش می خواهند و
به هر برزنی در، علف ساختند سه پیر ِ سُکوبا برون تاختند
و از هر چیز که در آن تازه بوم داشتند، و جامه های رومی نزد شاه می برند و می گویند که " پیدا شد از داد بر ما گناه"! شاه سرزنش نمی کند و در کاخی که قیصر در آن نزدیکی برآورده بود، می آساید و برای قیصر روم نامه ای می نویسد و از آن باد و باران و ابر سیاه می گوید. پس از چند روز درنگ، سوی شارستان # بانوی راهی می شود و بزرگان با هدیه ها به پیشواز شاه می روند و پس از سه روز درنگ، راهی #وَریغ می شود. در بی راهی، دِیری پدیدار می گردد و #خسرو پرویز به آن جا می رود و راهبی او را می بیند. راهب می گوید تو باید خسرو باشی که از تخت پدر به دلیل بنده ای بدکُنِش ناشادمان گشته ای.
خسرو شگفت زده می شود و برای آزمودن، می گوید من کهتری از سپاه ایرانم و برای قیصر روم پیامی دارم و باید پاسخ را هم نزد مهتر ببرم و
گر این رفتن من همایون بُوَد نگه کن که فرجام من چون بُوَد؟
راهب پاسخ می دهد که می دانم تو شاهی و "مرا هر زمان آزمایش مکن"! که در آیین تو دروغ شایسته نیست. شاه شرمگین می شود و پوزش می خواهد. راهب می گوید نیازی به پوزش نیست.
که یزدان تو را بی نیازی دهد بلند اخترت سرفرازی دهد
ز قیصر بیابی سلیح و سپاه یکی دختری از درِ تاج و گاه
چو با بندگان کارزار ت بُوَد جهاندار بیدار، یارت بود
سرانجام بگریزد آن بدنژاد فراوان کند روز نیکی ش یاد...
چو دوری گزیند ز پیمان تو بریزند خونش به فرمان تو
خسرو پاسخ می دهد که چنین باد! و
چه گویی بر این چند باشد درنگ که آید مرا پادشایی به چنگ؟!
چنین داد پاسخ که"ده با دو ماه بر این بگذرد، بازیابی کلاه،
اگر بر سر آید ده و پنج روز تو گردی شهنشاه گیتی فروز"!
سپس #خسرو پرویز می پرسد درمیان این انجمن چه کسی به رنج من می کوشد؟ راهب می گوید مردی که نامش #بستام است و دایی توست. شاه به #گُستَهم می گوید نام تو #بستام است؛ ولی می گویی که #گستهم هستم. راهب می گوید همین مرد به تو رنج می رساند؛ ولی در نهایت به دست تو کشته می شود.
#گستهم به شاه می گوید که به یزدان سوگند که همواره راستی پیشه کرده ام و