انسان نمیتواند طعم سعادت را بچشد... نباید... خدا وقتی تنهایی حضرت آدم را دید، حوا را برایش فرستاد. برای سعادتش، نه برای این که گناه کند... اما انسان استعداد خوشبخت شدن را ندارد.
شنیده ایم که اگر می خواهی کسی را بشناسی با او به سفر برو. اما اتفاقاً نه در سفر، که در حَضَر باید شناخت. آدم ها (هرچه هم کوله بار سفرشان سبک باشد) همین که هوای سفر داشته باشند، دیگر بی هوا نیستند. دیگر بکر نیستند برای شناخته شدن. جانِ آدم ها را اگر بخواهی بشناسی در خانه هاشان پهن است. در چرک تابِ دیوارهاشان. در بوی خانه هاشان. زیر فرشهاشان. بر خاک روی چیزهاشان. لای آخرین صفحه بازمانده از کتاب هاشان. در زاویه نوری که از پنجره به گوشه ی اتاقشان می تابد یا نمی تابد.
گفتم تو را دوست دارم صدای مرا نقاشی کن دلتنگ توام اندوهِ مرا نقاشی کن به تو می اندیشم در غم پندارِ مرا نقاشی کن گفتی در خلایی که هوا نیست نه من تو را می خوانم نه تو مرا می شناسی برایم چراغی بیاور بی نور چگونه نقاشی کنم ؟
اگر جادوگری میآمد و میگفت میتواند تمام آرزوهایم را برآورده سازد نمیدانستم چه بگویم و چه بخواهم. اگر در لحظات سرخوشیام هنوز طبق عادت گذشته آرزویی میکردم در لحظاتی که جدی میشدم خوب میدانستم که توهمی بیش نبوده و در حقیقت هیچ آرزویی ندارم. حتی در آرزوی دانستن حقیقت نیز نبودم چون میدانستم حقیقت چیست. حقیقت بیمعنا بودن زندگی بود.
یکی از علل اختلاف و بداخلاقی در خانواده این است که برای هیچ یک از افراد آن حق تنها ماندن و با خود خلوت کردن را محترم نمی دانیم.اگر ما به هر یک از افراد خانواده حق بدهیم که در بیست و چهار ساعت لااقل یک ساعت با خود باشند و تنها هر چه می خواهند بکنند، اصولا این کار خود تمهیدی برای تسویه امور و حل مشکلاتی خواهد بود که غالبا باعث بداخلاقی و کدورت افراد خانواده است.
اشتباهِ اوّلِ من این بود که به تو اعتماد کردم. اشتباه دوّمِ من این بود که عاشقت شدم. اشتباهِ سوّمِ من این بود که فکر می کردم با تو خوشبخت می شوم. اشتباهِ بعدیِ من این بود که تو را صد بار بخشیدم. اشتباهِ هزارمِ من این بود که هیچ وقت خودم را از پنجره پرت نکردم بیرون.هنوز هم دارم اشتباه می کنم که با تو حرف می زنم ...
در عجب بودم چهطور آدمها بعد از این همه رنج و درد و ماجرا و اضطرابی که به زندگیات تحمیل میکنند، به همین راحتی راهشان را میکشند و از زندگیات میروند بیرون.
او گفت: «آدم سه جور است: مرد، نیمهمرد و هَپَلی هَپو و...» و توضیح داد: «هَپَلی هَپو کسی است که میگوید و کاری نمیکند. نیمهمرد کسی است که کاری میکند و میگوید. اما... مرد آن است که کاری میکند و نمیگوید.»