گفتند درد هایت را بنویس، گفتند رویاهایت را بنویس .
گفتند قلم بر ورق بگذار تا روانت آرام گردد ؛
قلم گرفتم و شروع کردم اما جز سیاهی چیزی نکشیدم و ننوشتم. حالا یک کاغذ کاملا سفید را مانند ذهن خود کردم، همانقدر شلوغ و خطخطی .
اما عجیب که راهکار خوبیست !
با هر خطی که میکشیدم انگاری آن سایه های وحشی شب هایم یکی یکی فرار میکردند و سبک شدن شانه هایم را احساس میکردم ،
حال دم عمیقی میکشم و دفترم را باز میکنم.
صفحهی هفدهم؛ خلوتِ خود ..