تاریخ چنان مغزمان را میخکوب میکند که یک باره ب خود می آییم و عمری گذر کرده ایم از هر آنچه روزی درآن ارزشی نداشتیم اما ارزش قائل بودیم از ندانسته هایی که میدانستیم و از عشق هایی که مجبورمان کردند درد بکشیم و قلبمان را وادار کنیم به کناره گیری.
تصادفی با یکی آشنا میشی بعد اون کل داستان زندگیت رو درک میکنه و ازت جوری مراقبت میکنه که هیچکسی تا حالا اینجوری مراقب قلبت نبوده، جوری حرفات رو میفهمه که هیچکسی تو تموم این سالها نفهمیده، درست مثل اینکه خدا بعد از یه عالمه سختی یکی رو میاره میگه ببین هنوزم هوات رو دارم، یکی مثل تو، تو زندگی من.
یه شبهایی هست که فکر میکنی دیگه همهچی تموم شده و تو توانایی ادامه دادن نداری. اما صبح که میشه پا میشی و جوری زندگی میکنی که انگار نه انگار دیشب ناامید ترین آدم جهان بودی.
من خستم. تو نمیتونی خستگی منو ببینی اما من خستم. انقدر خسته که میتونم بلندترین فریادو بزنم اما صدامو نشنوی. انقدر خسته که میتونم زیر دوش حموم گریه کنم ولی تو اشکامو نبینی من خستم ، انقدر که خیلی وقته مُردم و تو فک میکنی زندم.