توی ماشین نشسته بودیم. در راه برگشت به خانههامان بودیم. نزدیک بودیم تقریبا. بیهوا توی گوشم گفت: «تو خیلی قشنگی». تو بگو اگر یک قلم آرایش کرده بودم. گل از گلم شکفت. خندیدم. از آن خندهها که لپهام باد میکند. نهکه اولین بار باشد این را بهم گفته باشد؛ نه. بلد است کجا چه بگوید. آدم چطور میتواند یک جملهی ساده و تکراری را هربار طوری قشنگ بگوید که مخاطب از شنیدنش قشنگ شود؟ خیلی سخت است بخدا. کاش ازش بخواهم یادم بدهد.
رسیدم خانه. نگاه انداختم به خودم توی آینه. واقعا قشنگ شده بودم؛ آن هم منی که همیشه احساس میکنم خیلی زشتم. بخدا هنر میخواهد و او خیلی هنرمند است که میتواند با یک جمله قشنگم کند؛ بدون سرخاب و سفیداب.
@blackyogourt