وسط رندوم ترین کار دنیا به خودم میام که "پشمام! من دیگه دلم نمیخواد انقدر سرمو بکوبم توی دیوار که مغزم بپاشه بیرون و یکم هوا بخوره. از زنده بودنم خوشحالم" and that's beautiful
حالا من هنوز افسرده هستم تا حدی، ولی همین یکم بهتر شدن حالمم واسم شگفتانگیزه و تازگی داره. مثل دوره بعد سرماخوردگی میمونه که مجاری تنفسیت باز شدن و بوها را شفاف میدی داخل و از تازگی غذا دوباره لذت میبری
دوباره بوتهای سبزمو به پا میکنم و میزنم به دل تاریکی شب؛ همون بوتهایی که پارسال این موقعا خرابشون کرد. یادمه خندیدم و گفتم"یکی دیگشو میخرم" و اونقدر شبهای بارونی رو توی تخت گذروندم که تقویم یک سال جلوتر رو نشون داد و بوتهای جدید به دلم ننشستن. از گوشه جاکفشی درشون آوردم و کفاشی سر کوچه درستش کرد، عین روز اولش و به این فکر میکنم زیبایی به این سادگیا نیست نمیشه، مثل قلب من که زیر پاهاش له شد و هنوز مثل روز اول در این سینه میتپه. نیازی نیست با هر خراشی دور انداخته بشی؛ فقط کافیه با اون بوتها خیابونایی رو متر کنی که با اون نکردی.
امروز برای اولین بار با وهکاو رفتم بیرون تا منو رو آوردن گفت:« میدونی چرا به آمریکانو میگن آمریکانو؟» همونجا علاقهم به این دختر بیست هزار پله رفت بالاتر.