وقتی خس خسهای شبانه ی سینه ی پدرم سکوت مبهم شبم را میشکند،التیام بخش دقیقه های پر از التهابم نوایی است که عاشقانه های یک جانباز را به رُخم میکشد...
در همهمه ی هجوم اسپری های تنفسی و کپسول های اکسیژن خودش را در اتاقش لابه لای دل نوشته هایش گم میکند...
گُم میکند به این امید که شاید صدای سرفه ها هم گُم شود...
فرزند جانباز شیمیایی که باشی با تمام وجود درک میکنی بريده شدن نفس يعنى چه؟؟...
همیشه کابوس شبهایمان همین آخرین نفس است...
شبها خوابیدن با خوف نبودن پدر در صبح فردا...
فقط باید لال بشم و نگاه کنم دردی که تو میکشی من در خواب هم ندیدم وقتی تو در شلمچه غرق در بوی بادام تلخ نفس به نفس خردل، کلر، فسژن را به جای اکسیژن در سینه انباشته میکردی وقتی چشمانت از سوزش از کاسه بیرون زده بود وقتی عامل اعصاب سلول به سلول تو را میسوزاند من حتی وجود نداشتم، شهدا رستگار شدند و رفتند اما سهم تو فقط یک کپسول اکسیژن شد و دردهای تو فقط سهم همسر و فرزندانت شد انگار نه انگار که تو همان ابرقهرمان دیروزی که یک شهر به پایت قیام و تعظیم میکرد امروز خبری از تاج گل و استقبال نیست اما نه،صبر کن،هست اما نگه داشته اند که در تشییع جنازه ات جلوی دوربینهای صدا و سیما تقدیمت کنند وقتی رفتی آقایان از تو تعریف می کنند میگویند حواسمان به او بود به او میرسیدیم و آن زمان تو نیستی که دروغگو را رسوا کنی...
سهم پدرم از دنيا شد كپسول اكسيژن، اسپرى هاى تنفسى،خس خسهاى شبانه سينه اش،نگاه هاى
سنگين و نيش و كنايه هاى مردم كه گاه و بى گاه
اين نيش و كنايه ها نصيب ما هم ميشود...
عجب دنياى قشنگى دارد
#پـدرم...
#جانبازشیمیایی_حاج_مطلب_باقری#مداح_اهل_بیت