سلام دایی جان
اینجا همه چی با دلتنگی سپری میشه
ندیدنت برام شده یه رویا...رویایی که تو خوابمم نمیتونم بهش دست پیدا کنم
تنها چیزایی که ازت به جامونده عکسا و خاطراتته
خاطراتی که با مرور کردنش گاهی گلومو بغض عجبی فرا میگیره
دایی اره میدونم خیلی بی معرفتم
این همه سال فقط یه اسم ازت میدونستم ....وفقط میدونستم که خانواده شهید هستم
ولی اینبار دیگه فرق داره
اومدم تا تو رو کامل بشناسم...
اومدم از مادرت حرف بزنم که جوون رعنای 20 ساله خودشو فرستاد به جبهه تا از سرزمینش دفاع کنه...
مادری که با خبر شهادت پسرش کمرش خم شد....
تازه این فقط خبر شهادت بود...
مادر چه میدونست شهیدگمنام چیه؟
چه میدونست فراق و دلتنگی چیه؟
مادر چیزی از مفقودالاثری
نمی دونست
با این که خبر داده بودن پسرش شهیدشده دوباره مینشت و به اخبار گوش میداد تا شاید بین اسم های اُسرا اسم قربانش هم بگن...اما...
مادر شبا رو به امید دیدن پسرش به خواب میرفت وبا صدای سنگ هایی که به در کوبیده میشد میگفت پاشید پسرم اومده اره پاشید قربانم اومده
وقتی که تو تفحص چند تکه استخوان و پلاک پیدا میکنن و میارن...
اره بعد از سه سال
#مفقود_الاثری پسرش رو آوردن....پسر رعنایی که خودش راهیش کرده بود سمت جبهه
الان روی دوش مردم میاوردنش به پیش مادرش...
پرچم سه رنگ رو از روی تابوت کنار میزنن و .....
مادر شاهد چند تکه از استخوان پسرش میشود
حال و روز مادر بعد از سه سال دوری دیدنیست...
وقتی استخوان های پسر را در آغوش میگیرد و ارام ارام گریه میکند...
بزار کمی از پدرت بگویم
پدری که تنها آرزویش دامادی فرزندش بود...
امیدش به پسرش بود تا دوباره بیاید و قربان صدقه اش برود
ولی الان با صحنه ای رو به رو میشود که کمرش میشکند
دایی جان ازت میخوام تو این مسیر شهدایی یاریم کنی....
تقدیم به دایی شهیدم
#شهیدقربان_بحیرائیارسالی خواهرزاده شهید
https://telegram.me/joinchat/CW2b9zzQtAYsAtZ6-0HRjg