#سید_مجتبی_علمدار به روایت
#سیده_فاطمه_موسوی همسر شهید
#قسمت_دوم اکثراً باهم مشهد ميرفتيم شايد در سال، سه الي چهار بار و يکسره هم داخل حرم بوديم شايد فقط براي نهار و شام بيرون ميآمديم و يا براي کارهاي جزيي...
يکبار آنقدر سرگرم دعا خواندن بوديم که زهرا گم شد من خيلي خودم را گم کرده بودم اما ايشان با خونسردي گفتند: «اين امام رضا خودش بچه را ميآورد و تحويلت ميدهد چقدر حرص ميخوري » بعد از ده دقيقه خود زهرا بدو بدو از در حرم داخل شد گفت: ديدي خانم اين هم تحويل تو واقعاً تعجب کرده بودم آن موقع زهر۲/۵ ساله یا ۳/۵ ساله بود
با
#زهرا خيلي بازي ميکرد نقاشيهاي قشنگ برايش ميکشيد داستان برايش ميخواند زهرا را سواري ميداد او را پارک ميبرد زهرا را عجيب دوست داشت و با او خيلي مأنوس بود
سید انگشتري داشت که خيلي برايش عزيز بود ميگفت: اين انگشتر را يکي از دوستاش موقع شهادت از دست خود درآورده و دست ايشان ميکند و در همان لحظه هم
#شهيد ميشود وقتي به آبادان براي مأموريت ميرود، اين انگشتر را در حمام بالاي طاقچه جا ميگذارند وقتي ميخواست به ساري بیاد، در راه يادش ميافتد که انگشتر بالاي طاقچه حمام جاموند وقتي اومد، خيلي ناراحت بود من معمولاً «آقا» صداش ميکردم گفتم: آقا چرا اينقدر دلگيري؟ ناراحتي؟ گفت: والله انگشتر بهترين عزيزم را در آبادان جاگذاشتم اگر بيفتد و گم شود، واقعاً برايم سنگين تمام ميشود گفت: بيا امشب دوتايي
#زيارت_عاشورا و دعاي توسل بخوانيم، شايد اين انگشتر گم نشود يا از آن بالا نيفتد و گم نشود اون شب ما زيارت عاشورا خونديم و راز و نياز کرديم و خوابيديم صبح که بلند شديم، ديديم انگشتر روي
#مفاتيحالجنان است اصلاً باورمان نميشد الآن هم هنوز اون انگشتر را دارم ميخواهم سر سفره عقد دخترم به همسرش تقديم کنم
سید طحال نداشت ۱۵ سانت روده نداشت، ميگرن عصبي داشت ميکروبي هم در گلويش بود که وقتي بروز ميکرد، ديگر نميتوانست حرف بزند همیشه اول تا یازدهم دی ماه مریض بود خیلی عجیب بود می گفت وقتی که شیمیایی شدم همین اوایل دی ماه بود و عجیب تر اینک ۱۱ دی ماه هم روز تولد و هم روز شهادتش بود در دی ماه ازدواج کردیم و دخترمان زهرا هم ۸ دی ماه بدنیا آمد...
#ادامه_دارد@bisimchi1