داشتم به گلدان ها آب می دادم و از غم دوری
محمد، با گل های شمعدانی درد دل می کردم که صدای چرخش کلید در حیاط خانه توجه ام را به خودش جلب کرد.
اول فکر کردم حاج آقاس که از مغازه برگشته؛ نگاهی به ساعت انداختم و دیدم هنوز وقت آمدنش نشده. در همین حال بودم که نگاهم از پشت پنجره به درب حیاط دوخته شد.
همین که در باز شد، قامت رشید و بلند
محمد را در قاب درب دیدم. با لباس های بسیجیِ کره ای و سر و صورتی خاک آلود و موهای پریشان.
یک پایش پوتین داشت و پای دیگرش از قوزک با یک باند سفید بسته شده بود.
بی اختیار فریاد زدم: «یا ابوالفضل!» و سراسیمه خودم را از هال به حیاط رساندم.
محمد لی لی کنان داشت وارد خانه می شد که در آغوش فشارش دادم و سر و رویش را غرق بوسه کردم.
محمدجان فدات بشم پات چی شده؟!
هیچی مادر از دکل دیدبانی پریدم پایین، شیشه پایم را بریده.
محمد، جان مادر راستش رو بگو!! شده اون بار که مجروح شدی؟!
نه مادر چیزی نیست... زود خوب میشه.
منتظر توضیحاتش نماندم و رفتم گوشی تلفن را برداشتم و به حاجی گفتم که بیا
محمد زخمی شده ببریمش دکتر.
حاجی سریع خود را به خانه رساند.
در بیمارستان افشار دزفول بود که متوجه شدیم ترکش به قوزک پایش اصابت کرده و قوزک را از جا کنده است.
در راه برگشت حاجی به
محمد گفت:
«بابا با این وضعیت دیگه بهت اجازه نمیدم بری جبهه.»
چین ناراحتی بر پیشانی
محمد نشست و گفت:«چرا نزاری برم! الان که دین خدا و ولایت به من احتیاج داره، نمیخوای اجازه بدی برم؟!»
آن قدر گفت که حاجی عصبانی شد و گفت
محمد برو ولی
شهید شدی دنبال جنازه ات نمی آیم.
محمد لبخند دلنشینی زد و گفت:«بابا مگه قراره
شهید شدم جنازه ام بیاد که دنبالش راه بروی...»
این را گفت و چند روز بعد راهی جبهه شد.
از آن روز که
محمد رفته سی و سه سال می گذرد و سی و سه سال است که حسرت قدم برداشتن پشت تابوتش بر دل خیلی ها مانده است...
به قلم مادر
شهید محمد بهروانباز آفرین خاطره: عظیم سرتیپی
#شهید_محمد_بهروان #دزفول@bisimchi1