#حاج_احمد_متوسلیانیک روز از زمستان سال ۱۳۶۰ بچهها روی تپههای تته و مریوان بودند. روی تپهها را برف گرفته بود، ماشین و کامیون بالا نمیرفت.
#حاج_احمد از پادگان به من زنگ زد. گفت: «مهمات و آذوقه نرسیده بالای ارتفاعات.» من گفتم: «برادر احمد! نمیشود. ماشین نمیرود بالا.»
خدا شاهد است پشت تلفن طوری با من حرف زد که بدنم لرزید. آن موقع ما خیلی از حاجی میترسیدیم. دوستش داشتیم، ولی خیلی هم میترسیدیم. محکم گفت: «باید برود.» گفتم: «چشم.»
(گفتگو با سردار کاظمینی؛ ماهنامهی امتداد)
#زلزله#سر_پل_ذهاب#کرمانشاه_کمک_می_خواهد#تسلیت@bisimchi1