پاوه که بودیم
#حاج_احمد صبحها بعد از نماز ما را به ارتفاعات شهر میبرد و توی آن برف و یخبندان، باید از کوه بالا میرفتیم وقتی برمیگشتیم
حاج احمد همیشه روی پلی که کنار کوه بود با یک جعبه خرما میایستاد و به بچهها خسته نباشید میگفت و از آنها پذیرایی میکرد یکبار که در حال برداشتن خرما بودم، گفتم:مرسی برادر
گفت:چی گفتی؟
فهمیدم چه اشتباهی کردم گفتم:هیچی
گفتم:دست شما درد نکنه گفت:گفتم چی گفتی؟
گفتم: برادر گفتم خیلی ممنون
دوباره گفت: نه اون اول چی گفتی؟
من که دیگر راه برگشتی نمیدیدم، گفتم خرما رو که تعارف کردین، گفتم مرسی گفت:بخیز!
سینه خیز رفتن در آن شرایط با آن سرما و گل و برف ساعت ۸ صبح، واقعاً کار دشواری بود اما چارهای نبود باید اطاعت امر میکردم بیست متری که رفتم، دیگر نتوانستم ادامه بدهم انرژیام تحلیل رفته بود روی زمین ولو شدم و گفتم دیگه نمیتونم
حاج احمد گفت: باید بری گفتم:نمیتونم
#والله نمیتونم
بعد با ضربهای به پشتم زد که نفهمیدم از کجا خوردم ظهر که همدیگر را دوباره دیدیم، گفتم:
حاج احمد اون چه کاری بود که شما با من کردی؟ مگه من چی گفتم؟ به خاطر یک کلمه برای چی منو زدین؟ گفت: ما یک رژیم
#طاغوتی را با فرهنگش بیرون کردیم ما خودمون
#فرهنگ داریم، زبان داریم شما نباید نشخوار کننده کلمات فرانسوی و اجانب باشید به جای این حرفها بگو خدا پدرت رو بیامرزه
#نقل از
سردار مجتبی عسگری
#سردار_سرلشکر_پاسدار_جاوالاثر_حاج_احمد_متوسلیان ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد...
@bisimchi1