#سید_مجتبی_علمدار به روایت
#سیده_فاطمه_موسوی #همسر_شهید قسمت اول
هميشه میگفتم بهش ما پنجاه سال با هم
زندگی میکنيم
میگفت: بذار پنج سال با هم باشيم، بقيهاش طلبت
هيچ وقت فکر نمیکردم اين قدر سريع بره نمیدونم چطور پرکشيد و رفت درست ۵سال باهم بودیم...
من قبل از ازدواج زبان در سطح دبيرستان تدريس میکردم البته اگه ريا نباشه، فی سبيل اللهی بود
شاگردی داشتم که دو سال پياپی پيش من زبان ميخوند به مرور زمان، اين شاگردم برای من خواستگار میفرستاد و قسمت نمیشد تا اينکه يک شب خواب پيامبر(ص) را ديدم که يکدفعه بلند شدم خوابم رو به مادرم گفتم او هم فوراً به چند نفر از علماء زنگ زد و خواب رو برايشان تعريف کرد آنها هم گفتند: دختر شما حتماً بايد با سيد ازدواج کند وگرنه عاقبت به خير نميشود...
از آنجا که يک خواستگار سيد هم نداشتم و همه غير سيد بودند، مانده بودم
يکبار شب جمعه داشتم نماز ميخوندم، ما بين نماز، گفتم خدايا خداوندا يکی رو برای خواستگاری ما بفرست که سيد باشد، جانباز و رزمنده باشد؛ حالا هرچی ميخواد باشه من غير از اين چيزی نمیخوام
حدود دو ماه بعد، یه آشنامون اومد و گفت: برادر من دوستی داره که سيد و جانباز هست؛ ولی از لحاظ مالی، صفر مادرم اجازه داد بیایند بعد هم ايشان برای خواستگاری آمدند
همون اولش گفت: من از جبهه اومدم صفر صفرم حالا اگر خواستی با من عروسی کن
جالب اينجاست که برای خواستگاری اومده بود اما وقتی میخواستيم صحبت کنيم، گفت: من اين قرآن رو باز میکنم، اگر استخاره خوب اومد با شما حرف میزنم اگر خوب نبود که
#خداحافظ شما رو به خير و ما رو به سلامت
وقتی قرآن رو باز کردند، اول سوره «محمد» آمد گفت: حالا که اين سوره آمد و شما هم خواب
#حضرت_محمد(ص) رو ديدهای، ديگه هر چی باشه، بايد مرا قبول کنی...
من هم قبول کردم و قسمت همين شد دی ماه هفتاد عقد کردیم تو خونمون نه طلايی و نه لباسی و سيصد و پنجاه تومان با چند گرم طلا هم
#مهریه م بود سه روز بعد از مراسم عقد گفت: یه چیز بهت میگم اما از دست من گله مند نشو گفتم چی شده؟!
گفت: من همه چیز در مورد جانبازیام راست گفتم، اما نگفتم که
#شیمیایی هم هستم گفتم: چرا زودتر نگفتی؟ لااقل میگفتی: من خودم رو از قبل آماده میکردم گفت: میترسیدم زن من نشوی هر جا بروم همین است معمولاً به آدمهای شیمیایی زن نمیدهند...
#ادامه_دارد #شهید_سیدمحتبی_علمدار #سبک_زندگی_شهدا@bisimchi1