ولادت با برکت مظهر صبر و شکیبایی و تجسم عینی زهد علم و عفاف و شهامت ستاره پرفروغ کوثر قهرمان فصاحت و بلاغت و اعجاز دُرّ درخشان مهر و عاطفه عقیله بنی هاشم سمبل کمال عقل و بردباری قامت سبز ایستادگی نهال بارور صبر وتحمل سلاله عفت و پاکدامنی سرود زیبای حمایت از امامت شعر بلند ایمان و یقین آیینه صراحت بیان #پرستار زخمهای به خون نشسته صحنه کربلا #حضرت_زینب_کبری(س) مبارک باد...
#روسری را از سرم در آورد واقعا برای من خیلی سخت بود هرچند من را خیلی شکنجه روحی دادند، اما این برای من بزرگترین شکنجه بود.
شروع کردند به سوال پرسیدن و من هم جواب می دادم. آنها هرچه می پرسیدند من فقط می گفتم: من کاری نکردم، من چیزی نمی دانم. اصلا چیزی نمی دیدم فقط صداها را می شنیدم درحالی که داشتند سوال می کردند یکدفعه یک نفرشان سیگارش را روی پیشانی من خاموش کرد و گفت: معلوم می شه تو از اون پدرسوخته هاش هستی که به این آسانی حرف نمی زنی. تا مغز سرم سوخت ، باز هر چه سوال کردند من گفتم: من هیچی نمی دانم. بعد سیگاری دیگر را روی زانویم گذاشتند. درد تمام وجودم را گرفت. احساس کردم گـُر گرفته ام. صدای آخ و ناله ام بلند شد. مجددا شروع کردند به سوال کردن. وقتی از من همان جواب قبلی را شنیدند یک سیگار روی زانوی دیگرم خاموش کردند و پای دیگرم را هم سوزاندند. تمام این لحظات در دلم حضرت #زهرا و #حضرت زینب و ائمه را صدا می زدم و از آنها یاری می جستم و به آنها پناه می بردم.
بعد شروع کردند به کتک زدن همین جور که دستهایم بسته بودند و سیلی توی گوش هایم می زدند یک وسیله سنگینی از پشت سر به دستهایم آویزان کردند آنقدر سنگین بود که لحظه ای نتوانستم مقاومت کنم و سریع افتادم، دو نفر دو طرف دستم را گرفتند و بلندم کردند و مرا روی صندلی نشاندند و چندبار این وزنه سنگین را به دست هایم آویزان کردم و چون دست هایم بسته بود هر دفعه یا با سر به بغل و یا به پشت به زمین می افتادم و هربار بلندم می کردند و باز مرا روی صندلی می نشاندند یکبار که افتادم دیگر بلندم نکردند بلکه با شلاقی شروع کردند به کمرم زدن، مدت زیادی زدند که من دیگر افتادم و نای تکان خوردن نداشتم. بدتر از این شکنجه های جسمی، شکنجه روحی بود که از همان اول تا آخر به من می دادند. آن شب من را خیلی شکنجه روحی دادند. تمام این اتفاقات و شکنجه ها درحالی بود که چشمان من بسته بود و به وحشت و شدت شکنجه می افزود.
هرچند سخت ترین شب عمرم بود اما از اینکه از این #امتحان سربلند بیرون آمدم و همرزمانم را لو نداده ام خوشحال بودم. مخصوصا که می توانستم دوباره به مبارزه ادامه دهم.
معراج شهدا ... نگرانیم بیشتر برای #مادر حاج رضا بود چون حاج #رضا همیشه نگران مادرش بود از #حضرت_زینب خواستم دستان مبارکش را بر قلب های بی قرار مادر بگذارد... همه بی قرار بودند مادر شهید و همسر حاجی و خواهرانش وارد اتاق شدند اولین دیدار بعد از اخرین وداع بود گریه امان همه را بریده حاج رضا در تابوت چوبی در میان پارچه ای سبز و با پیشانی بند مدافع حرم آرام گرفته بود ... بعد از دیدار مجددا تابوت را به حسینیه می آورند تا این بار همه وداع کنند دوباره خواهران خود را به تابوت رساندد و نوحه میخواندد اما خبری از مادر حاج رضا نبود سریع خودم را به مادر حاجی رساندم گوشه ی حسینیه برای خودش گریه میکرد گفتم #مادر پاشو بریم بالا سر حاج #رضا یبار دیگه خداحافظی کن نگاهی کرد با چشمانی اشک آلود از آمدن امتناع کرد دوباره اصرار کردم گفت پسرم نمی آیم #رضا_جانم خجالت میکشد او تا به امروز یکبار هم نزد من پاهایش را دراز نکرده میدانم الان خجالت میکشد که نمیتواند پاهایش راجمع کند.