#من_اشتباهیام!
نباید این سال ها و این روزها روی کره زمین باشم! نباید جوانی ام این روزها رقم بخورد! من اشتباهی ام!...
همه ام دارد فریاد میزند که من برای این تاریخ نیستم! این سال های آرام و بی صدا قاتل جان من است!
من باید جایی میان دشت های سوسنگرد یا رمل های فکه به خاک بیفتم، یا میان کوچه های تنگ خرمشهر، به خون!
شاید میان بزم تیرها برقصم و سرنقطه رهایی، پرواز کنم!
باید تیرها مرا دریابند! سینه ای که تنگ شده فراخ بشود! گلویم تیغ ها را بدَرَد! خونی که در رگ ها زیادی است زمین را آبیاری کند و این تن، زمان را به هم بریزد!
باید بشود آنچه تقدیر است، باید بشود آنچه را که برایش دویده ام!
می ترسم به این پاهای زخم خورده بگویم راهی که آمده اید به مقصد ختم نمی شود،می ترسم بگویم که نمی رسیم!
می ترسم از حسرت خوردن! دلم شور میزند، نکند میان راه، یک قدم مانده به شهادت، دلم بلرزد! نگاهم از نور برگردد، به پشت سر نگاه کنم! نکند بترسم ، بلرزم، بمیرم... نکند
#شهید نشوم!
#شهادت نعمت است!
نه، شهادت حق است! نکند از حقمان محروم شویم! ما چقدر نعمت ها که نداشته ایم! که نه دست نوازش پیر
#جماران را به سرمان دیدیم و نه آغوش
#سیدعلی را !
که لباس خاکی به تنمان نیامد! که سیاه پوش امام و کفن پوشِ ولی بودیم! که خاکریزمان خط مقدم و عقبه نداشت! که هرجا رسیدیم جنگیدیم که هر کوچه برای ما
#خرمشهر بود! و برای فتحش چقدر خون دل خوردیم! ما از شب های این خیابان ها چه خاطره ها داریم! هرکجایش شهادت می دهد به بودنمان! به نترسیدن هایمان! سینه سپر کردن هایمان...اما خب این خیابان های آرام ، این آدم های ساکت و بی دغدغه دارند مرا میکشند!
عذابِ تدریجی شده است بودنم! ماندنم!
می دانی تقصیر آن هاست که اسم کوچه ها را به اسم
#شهدا گذاشتند! که از هر پایگاه و منطقه ای که رد شدیم، حسرت بخوریم!
من باید جوانی ام سال های جنگ میشد، سال های قبل از قطعنامه! آن زمان که
جماران رنگ و بوی خمینی میداد و کوچه پس کوچه هایش از صدای پوتین پاسدار ها و شعار بسیجی ها لبریز بود، همان زمان که از مسجدها صدای تکبیر نمازگزارهایش به گوش می رسید و تا خود بغداد لرزه به دشمن می انداخت! روز هایی که میان بوی دود و اسپند، دسته گل مادرها میرفتند، میان میدان به خاک و خون پرپر میشدند و سر دست همان ها که پشت سرشان آب ریخته بودند کنار رفیق هایشان آرام میگرفتند، من باید جوانی ام سال های جنگ میشد...
یک شب، دو خط می نوشتم و لای قرآنِ روی تاقچه میگذاشتم، کوله بارم را برمیداشتم، یک روز هم با آن اتوبوس های خاکی میرفتم و دیگر برنمی گشتم ...
@bisimchi1