من میترسیدم، ولی راستش را هم نگفتم دکتر
#چمران از من پرسید: با ما بیایی نمیترسی؟ از بیم آن که مرا با خودشان نبرند، تنها تجربهٔ دیدن فیلمهای سینماییِ جنگی را برایش گفتم و او هم مرا با خود برد...
در راه بازگشت، از ترس تکتیراندازها تقریباً نیمخیز میآمدیم اما
#تیربارچی جلوی من بیهیچ ملاحظهای، خرواری از آهن را در پناه تابش آفتاب و در میان علفزار بر دوش میکشید و میدوید من میترسیدم و اگرچه آن روز مصطفی چمران این را به رویم نیاورد، اما عکسی که از آن
تیربارچی گرفتهام، امروز ترس مرا فریاد میزند اضطرابی که حاصلش فاصلهٔ امروز من با آنها شده است...
پ.ن: خوزستان، حوالی حمیدیه، ده خرما، گروه جنگهای نامنظم دکتر چمران پاییز ۱۳۵۹
#بهرام_محمدیفرد#عکاس_دفاعمقدس@bisimchi1