لکلکی که میشناسی
بیژن الهی
این شب، امّا، نیست
لکلکی که میشناسی، که نمیباید
بشناسی.
به تو زنجیر نقره میدهد
که دولا کنی، که سهلا کنی
و دوباره واکنی.
امّا، عاشقانه، لکلک نیست
این شب، این روزنِ تابستانی.
در خواب، تو را خوابی
دوباره درمیگیرد
به کشیدگی که این لکلک
یک پا برمیچیند.
—نیرنگها و دخمهها، دیدن