دیگرروز در میدان کرسیهای زرین بنهادند و یوسف را بیاراستند و بر کرسی نشاندند. هر که آنجا صاحب بضاعت بود و خداوند مال و ثروتی بود سرمایه برگرفتند تا او را بخرند. پیرزنی در میانه میآمد، کلافهای ریسمان در دست گرفته. گفتند او را «ای بیچاره، آنجا خروارها مشک و عود و کافور و عنبر به هم نهادند، تو با این بضاعت مختصر کجا میروی؟» گفت «اگر نگذارندم که بخرم، باری بگذارند که ببینم.»
—تفسیر سورهی یوسف، احمد بن محمد بن زید طوسی، بازگفت از دیدن