.
#بسم الله
#قربتا_الی_الله .
.
تعریف کرد که:
شب بود رسیدیم. توشهر خبری از درگیری نبود.همه چی آروم بود. دنبال مهدی میگشتیم.
مجتبی اومد.جوونی خوش سیما با ریش بلند و جلیقه به تن و سلاح به دست و چهره ای خسته.سلام و علیکی کردیم و سراغ مهدی رو گرفتم. گفت دارن میان.
تعریف کرد که:
مهدی که اومد بعد از حال و احوال اوضاع رو بررسی کردیم.به مهدی گفتم کِی زمین رو نشونم میدی.مهدی
مجتبی رو نشون داد وگفت
مجتبی این کار رو میکنه.
برگشتم سمت
مجتبی دیدم خسته و کمی بی حال به دیوار تکیه داده.می شد فهمید از صبح چقد سرپا بوده و دویده.
تعریف کرد که:
کنار ماشین بودم که
مجتبی اومد.گفتم بریم؟جواب داد خود آقامهدی میان.
مهدی اومد.
مجتبی رفت پشت نشست و من هم کنار مهدی نشستم.برگشتم یه نگاه به
مجتبی کردم.پشت پر وسیله بود و
مجتبی خودش رو جا کرده بود.
قبل ازینکه راه بیافتیم به مهدی گفتم بزار احمدهم بیاد تا اونهم توجیه بشه.
خودم پیاده شدم رفتم عقب و احمد رو گفتم جلو بشینه.عقب جا کم بود.
مجتبی یه کم خودشو جابه جا کرد و منم بافشار خودم و کنارش جا کردم.
مجتبی خودش رو جمع کرد.معذرت خواستم ازش و راه افتادیم...
.
تعریف کرد که:
جنگ به داخل شهر رسیده بود درگیری حسابی سخت شده بود که یکی از بچه ها گفت
مجتبی تو مقبره شهید شده و جنازه اش مونده.
چهره اش از ذهنم نمیرفت...همش صورت معصوم و خسته اش جلوی چشام بود.
یکی از بچه هاگفت:
چند روز پیش هم از ناحیه دستش مجروح شده بود.ولی واسه اینکه ذهن آقامهدی رو درگیرنکنه و یه وقت برش نگردونه صداش رو در نیاورده بود.
تعریف کرد که:
تازه علت خستگی و بی حالیش رو فهمیدم.
تازه فهمیدم وقتی زور چپون کنارش تو ماشین نشستم چرا خودش و جمع کرد و حتی یه کلمه حرف نزد.نه آخّی بگه، نه طلب کرد جابه جا بشم...پیش خودم گفتم، چقدر مرد بودی پسر...
.
.
.
حسین جان
اگه جا داری
اگه جات رو تنگ نمیکنم
اگه دست تیر خوردت رو آزار نمیدم؛
من رو هم باخودت ببر
دست من رو هم بگیر
من رو هم با خودت بکش تا کربلا...تا محضرِ اباعبدالله...منم ببر مَرد...
.
.
#همراه_کربلایی#مجتبی#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج #فدایی_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها #شهیدحسین_معزغلامی@bi_to_be_sar_nemishavadd