بی همگان...

#غلو
Канал
Логотип телеграм канала بی همگان...
@bi_to_be_sar_nemishavaddПродвигать
250
подписчиков
406
фото
231
видео
29
ссылок
درد دل نامه ی خودمانی... دردی که ز تو در دلم آرام گرفت پرداخته کی شود به صد دریا اشک... https://t.center/HarfBeManBOT?start=HBM13567709
بی همگان...
@bi_to_be_sar_nemishavadd
.
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#قربة_الی_الله

گفت:
خیلی دختری بود. یعنی بابایِ عجیبی بود. نفسش برا دخترش میرفت. دنیا بود و فاطمه اش.نه فکر کنی همینجوری عادی مثل همه‌ی باباها، نه، اصلا هرچی بگم کم گفتم.
گفتم:
خوبه حالا.اگه زنده بود هم اینا رو پشتش میگفتی. شماها منتظرید یکی شهید بشه بشینید پشتش غلو کنید!
گفت:
غلو!!؟ باشه، اصلا حرف تو درست. اونایی که ازش دیدم رو نمیتونم واقعا وصف کنم. اما یکیش رو میگم تا حساب کار بیاد دستت.
گفتم:
بگو ببینم چی تو چنته داری.
تعریف کرد.:
یه بار محرم گیرِ سه پیچ داد که بیا امشب شام بریم خونمون.خانومم یه شام مشتی پخته.
هرچی اصرار کردم که نه من میرم خونه پیشِ بچه هام، محرم زیر بار نرفت و آخرش راضیم کرد و باخودش برد.
آقایی که شما باشید، رسیدیم دمِ در خونه‌شون. محرم گفت: داداش یه دو دقیقه پشت در باش من برم داخل هم فاطمه رو ببینم هم یه یا الله‌ی بگم تا بیای داخل.
منم پشت در وایستادم و محرم رفت داخل خونه. دو دقیقه شد پنج دقیقه، پنج دقیقه شد یه ربع، یه ربع شد نیم ساعت ولی از محرم خبری نشد.از همون وقتی که رفت داخل صدای خنده و بازیش با فاطمه از همون پشت در میومد ولی هر چی منتظر شدم و میگفتم الان دیگه این در رو باز میکنه و میگه بفرما داخل، هیچ خبری نشد. فقط صدای خنده و بازی محرم بود که هی تا پای در میومد و هی صدا دور میشد.
خلاصه یه یکساعتی همینطوری یه لنگه پا پشت در خونه منتظر بودم که دیدم نه بابا من امشب اینجا کاسب نیستم. جمع کردم و رفتم خونه.
فردا صبح تو محل کار محرم رو دیدم. محرم خیلی عادی و انگار نه انگار که چیزی شده مثل هر روز شروع کرد به حال و احوال و سر سلامتی.
حرصم در اومد. گفتم مردِ حسابی دیروز منو کاشتی پشت در و رفتی حاجی حاجی مکه!! نه به اون عز و التماس و اصرارت که پاشو بیا خونمون، نه به اون یکساعت پشت در خونه کاشتن و سر و صدای خنده‌ت با فاطمه!!
آقا! محرم تا اینو شنید یهو جا خورد، انگار چیزی یادش اومده باشه، دست و پاش رو با تعجب گم کرد و گفت:ای وای داداش شرمنده... و بلند بلند خندید.
گفتم چی شد پس؟
گفت:بخدا اصلا یادم نبود دیروز باهم رفتیم خونه. همینکه در خونه رو باز کردم فاطمه اومد جلو و از همون جا شروع کردیم بازی کردن. اصلا یادم رفت پشت در موندی... و دوباره بلند بلند خندید و گفت: یزیدتو!! اگه الان هم قصه رو نمیگفتی یادم نمیومد دیروز پشت در کاشتمت... و دوباره با همون حالت شیرینِ خودش خندید. من که رسما کُپ کرده بودم هم شروع کردم به خندیدن...
.
.
.
آقا محرم،
محرم جان،
محرمِ تُرک!
بابایِ خوبِ فاطمه
تولدت مبارک مرد...

#عشق
#غلو
#محرم
#تولدت_مبارک
#اولین_شهید_مدافع_حرم
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فدایی_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#شهیدمحرم_ترک

@bi_to_be_sar_nemishavadd