#داستانک
📚📑 شكست در پرونده
بازپرس که در شبي باراني راننـدگي مـي کرد، آهـي کـشيد و
گفت: «هشت زخم کارد، هشت جنازه، سرنخ هـيچ، طـرف کـارش را دقيق و حرفهاي انجام داده.»
جرمشناس عينكش را پاك کرد و گفت: « بلي، ريزه انـدام، چـپدست، عينكي، بتهوون را دوسـت دارد. مـن پـاتوق او را مـيشناسم! »
صداي کشدار ترمز...
بازپرس داد زد: « کجاست؟ »
طرف چاقو را که ميبست، نيشش باز شد: « همينجا! »
#ویلیام_ای_بلاندل
داستان های کوتاه🖋☕️@best_stories@best_stories