حتی اکبر هم نمیفهمید که من همیشه حقیقت را میگویم اما کلمات، وسط حنجرهام به آن غدهی لعنتیِ نامرئی گیر میکنند و بیرون نمیآیند. نمیفهمید که چقدر خستهام از نگفتن. اصلاً برای همین نویسنده شدم که بتوانم آن کلمات را که مثل شاخههای درختی قدیمی در هم فرورفته و در اعماق گلویم گیر کرده بودند، از هم جدا کنم و بیاورم روی کاغذ.
رمان «هزار و چند شب»
دکتر سید مهدی موسوی
لینک دسترسی رایگان به کتاب:
https://sayeha.org/ap4037/