#ایست_قلبی
#قسمت15
توهم وقتی نامزد کردی مریم رو
دوست نداشتی. منم خواستم راه تو رو برم چون تو هر راهی
رفتی پیروز بودی. پس مطمئن
بودم تو این راه هم موفق میشی.
پویا از حرف آرام شوکه شد. نمیدانست چه بگوید. چون
قسم خورده بود و قول داده بود که
خانواده اش را سرافکنده نکند؛ آرام خودش را داشت
بدبخت می کرد؛ چون الگویش پویا بود. در
دلش به خود لعنت فرستاد؛ ولی فقط توانست بگوید:
پویا: خیلی بچه ای!
آرام: پس تو هم اون روز خیلی بچه بودی!
پویا: بیا بیرون میخوان سفره بندازن.
پویا با حرص در اتاق را باز کرد و بیرون رفت.
همه سر سفره بودن که با سلام آرام، همه سرها به سمتش برگشت. همه با غم و نگرانی به چشم
های قرمز و صورت رنگ پریده اش نگاه کردند تنها یک
نگاه همیشه برایش رو شدنی نبود؛ اما
امشب نگاه پویا پراز سرزنش و عصبانیت بود؛ جوری که
وقتی به چشمان آرام زل زد و سرش
را به معنی تاسف برایش تکان داد، آرام از گفته خودش
پشیمان شد. زود سرش را پایین انداخت
و کنار الهه نشست.
آخر شب همه به خانه هایشان رفتند؛ اما آرام ترجیح داد در
خانه قدیمی بی بی گل بماند.
آرام: مامان خونه تنهایی؟ کجا میخوای بری؟ بمونید دیگه!
مامان: نه آرام جان! برم خونه بهتره. کارهام رو انجام بدم،
پویا گفت صبح میاد باهم بریم اداره
آگاهی، پس تو هم ساعت ۹آماده باش آرام: باشه، الان با کی میری؟
مامان: با خاله و علی میرم، منتظرن برم دیگه. مواظب خودت
باش عزیزم، خدافظ.
آرام: چشم، خدافظ.
آرام کنار حوض آب نشست، صفحه گوشی اش را روشن
کرد، به خودش و امیردر عکس
صفحه پوزخند زد. باورش نمیشد که امیرقبلا ازدواج کرده،
در دلش گفت: خدا می دونه که
دیگه چه دروغ هایی به من گفتی!
وارد تلگرامش شد، به صفحه چت امیررفت، بالای صفحه
بازدید خیلی وقت پیش را نشان
میداد، باید تصمیمش را میگرفت. دیگرامیر را نمیخواست؛
حتی اگر پیدا میشد و همه
کارهایش بی قصد بوده باشد.وقتی اول نامزدی دروغ گفته بود، وای به حال بعد! به قول
پویا شاید خیلی چیزهای دیگررا از
آرام پنهان کرده بودند.
پیام پویا بالای صفحه نمایان شد، از پروفایل امیر بیرون آمد.
پیامش را باز کرد.
پویا: الانم داری از من الگو بر میداری که بیداری؟آرام: پویا
خواهشا تو دیگه اعصابم رو خورد نکن!
پویا: از سر شب تا حالا اعصابمو بهم ریختی، تازه به من
میگی؟! میدونی با این لجبازیت
داشتی خودتو بدبخت میکردی؟
آرام: حالا که زودتر گند زده شد به زندگیم.
پویا: اتفاقا به نفعت شده. خدا نخواسته با این آدم زندگی
کنی. شاید فردا قرار باشه چیزای جدید
بشنوی.آرام: دوستت زنگ زد؟
پویا: آره؛ ولی گفت بهتره بریم اونجا. پدر و مادر امیرهم
هستن.
آرام: دیگه واسم مهم نیست. امیراز چشمم افتاد! من از
دروغ و پنهان کاری متنفرم!
پویا: یعنی اگه راست میگفت بازم قبولش میکردی؟
آرام جواب نداد و به عکس پروفایل پویا خیره شد.
پویا: آرام خوابت برد؟
آرام: نه! تو حیاط نشستم.
پویا: پاشو برو بخواب، بیرون نشستی سردت میشه.
آرام: هنوز یک ماه مونده تا پاییزآقاهه! سرما کجا بود؟!
پویا: والا تو همیشه سردته، رفتی؟ پاشو دیگه!
آرام: ای زورگو! کی میشه عروسی کنی دست از سرم
برداری؟
🍁 ادامه دارد....
░⃟⃟🌸@benamepedar_madar