#ایست_قلبی
#قسمت14
مچاله کرد. وارد اتاق شد و کنار الهه روی تخت نشست.
پویا: چی شده باز؟ چرا داره گریه میکنه. کسی حرفی زده؟
الهه با صدای بغض دار گفت:
الهه: حالش خوب نیست، هرچی باهاش حرف میزنم بدترم
میشه. بمیرم واست، حیف تو به
خدا! نکن با خودت اینجوری!
پویا: آرام؟ آرام خانوم؟ بهم گوش میکنی؟ الهه تو برو بگو
آرام لباس عوض میکنه، الان میاد!
راستی عمه شهلا هم با من و علی اومد.
الهه: مامان و بابا چی؟
پویا: اونام تازه رسیدن.
الهه: پس زود بیاین.
آرام با چشمان اشکی به پویا نگاه میکرد.پویا: چته تو؟من مردم آیا؟
آرام: گمشو تو هم! خدانکنه!
نگرانی آرام لبخندی به لبش آورد.پویا: بدتر از این خبر هم
ممکنه بهت برسه. پس خودتو جمع و جور کن و منتظر
اتفاقات بدتر
باش. نمیخوام تو دلت رو خالی کنم؛ اما هنوز هیچی
مشخص نیست. راستی به دوستمم زنگ
زدم.
آرام: قبول کرد؟
پویا: آره، پروندش رو اون بررسی میکنه؛ اما نمیدونم الان
وقتشه بگم یا نه!
پویا نمی دانست باید این حرف را در این موقعیت به آرام
بگوید یا نه.
آرام با استرس به پویا زل زد و گفت:
آرام: چیزی فهمیدی؟ خبری شده؟
پویا: تو میدونستی که امیر...
آرام: امیر چی؟
پویا: قبلا ازدواج کرده!
آرام چشمانش از شوک و تعجب درشت شد.
آرام: چی؟ چطور ما نفهمیدیم؟ چجوری پنهان کرد؟
پویا: چند ماهی عقد کردن و به دلیل نامشخص جدا شدن!
آرام: مگه میشه نامشخص؟
پویا: آره، با پول میشه همه رو خرید.
آرام: پس دوستت چجوری فهمید؟
پویا: هم ازدواجش و هم طلاقش ثبت شده. تونسته کاری
کنه ازدواجش واسه تو و خانوادت رو
نشه. حتی شناسنامه هم المثنی نیست!آرام شوکه بود، انگار تازه فهمیده بود با چه کسی
میخواست ازدواج کند.
پویا: آرام چرا یه دفعه و بی تحقیق، بدونه اینکه به من بگی
نامزد کردی؟
آرام از سوال پویا جا خورد. نمیدانست اسمش را چه
بگذارد!
آرام: خوب... خوب پدر امیردوست پدرم بود؛ اما چندسالی
ازشون خبری نبود. وقتی اومدن
خونه ما، دو هفته بعدش خواستگاری کردن؛ یعنی جای
تحقیق نداشت. ما رفت و آمد خانوادگی
داشتیم. مامان و بابا کامل می شناختنشون. ما فقط چند سال
از هم بی خبر بودیم که فهمیدیم به
خاطر شغل پدر امیراین چندسال رو رفته بودن خارج از
کشور. تو هم که درگیربودی و تازه نامزد کرده بودی. مریم هم از من خوشش نمیومد، چی بهت
میگفتم؟ یعنی فکر میکردم دلیلی
نداره!
پویا: همیشه جای همه فکر میکنی، مطمئنم چیزای دیگه ای
هم هست که از امیرنمیدونی.
مسئله ازدواجش کم اهمیت نداشته که به تو نگفته.
آرام: پس باید به پدر و مادرش هم مشکوک بود!
پویا: چی بگم والا؟ آرام تو امیررو دوستش داشتی؟
آرام: نه!
تنش از جواب آرام لرزید، چه میگفت؟ دوستش نداشت و
با او ازدواج کرده بود؟ با آدمی کهاصلا نمیدانست چه
گذشته ای دارد!
پویا: پس عقلت کم شده بود؟
آرام: من از بچگی با تو بزرگ شدم. الگوم تو بودی پویا.
🍁 ادامه دارد....
░⃟⃟🌸@benamepedar_madar