View in Telegram
به خودت باور داشته باش
#رمان_قتل_یک_رویا
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت چهل

من حق نداشتم بگویم کی را دعوت کند کی را دعوت نکند از آشپزخانه بیرون شدم چشمم به امیر خورد که محمد در کنارش نشسته نزدیک رفتم و
گفتم محمد جان اینجا چی میکنی چرا از خواهرت جدا شدی ؟ محمد گفت ممی جان خسته شدم امیر خندهای کرد دوباره گفتم پسرم پس بیا پیش مادرت کاکا جانت را خسته نساز امیر محمد را روی زانویش نشاند و گفت نخیر مادر جانش میخواهم با پسر جذابت قصه کنم و رو به محمد کرد و گفت محمد جان تو چرا اینقدر جذاب و دوست داشتنی هستی ؟ محمد با شیرین زبانی گفت طرف پدرم رفتیم ممی همیشه میگوید پدرت دقيقاً مثل تو بود امیر پرسید بود یعنی چی محمد جان پدر جانت فعلاً کجاست ؟ محمد دست امیر را گرفت و به طرف آسمان اشاره کرد و گفت ممی جانم میگوید پدرم در آسمان پیش خداست و همیشه ما را میبیند چهره امیر تغیر کرد به سوی من دید نمیخواستم قطرات اشکم را متوجه شود سرم را پایین کردم محمد گفت کاکا جان مرا پایین کو میخواهم پیش خواهرکم بروم با رفتن محمد امیر پرسید شوهرت فوت کرده ؟ جوابی ندادم و از جایم بلند شده به تشناب رفتم رفتن مصطفی همچو زخمی تازه ای بود هنوز هم رفتن او را باور نکرده بودم صورتم را در آینه دیدم اشکهایم را پاک کردم و خودم را مرتب کرده بیرون رفتم و باقی مهمانی را گوشه ای ساکت سپری کردم روز جمعه بود از شفاخانه رخصت بودم که زنگ دروازه زده شد وقتی باز کردم مادرم با عجله داخل خانه شد و دستم را گرفت و گفت بیا برایت یک چیزی میگویم با هم روی مبلی نشستیم که مادرم گفت میفهمی کی به خانه ای ما آمده بود ؟ پرسیدم کی ؟ مادرم گفت امیر گفتم چی ؟ امیر در خانه ای ما چی کار دارد ؟ مادرم گفت ترا از من خواستگاری کرد گفتم امکان ندارد مادرم گفت من هم باورم نمیشد با وجود همه اتفاقات باز هم بیاید گفتم مادر جوابش را بده من در زنده گی خود خوش هستم
نمیخواهم با کسی عروسی کنم مادرم گفت انتخاب خودت بود دخترم گفتم مادر جان از آن زمان خیلی وقت میگذرد دیگر نه من آن دختری هستم نه هم آن شور شوق برایم مانده من میخواهم همه زنده گیم را به پای امانت مصطفی فدا کنم
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily