#رمان_قتل_یک_رویا #نویسنده_فاطمهسونآرا #قسمت سی و هشتم
بالای اشکهای که از چشمانم جاری بود کنترولی نداشتم روی چوکی در دهلیز شفاخانه نشستم و چشم به حلقه ای که در انگشتم بود دوختم این حلقه اولین هدیه ای مصطفی برای من بود حلقه ام را نزدیک لبهایم بردم و بوسیدم و زیر لب گفتم دلم برایت تنگ شده مرد من که صدای کسی به گوشم رسید سرم را بلند کردم چشمم به امیر خورد نزدیکتر آمد اول به چشمانم و بعد به حلقه ای که در دستم بود نگاه کرد و گفت معلوم میشود خیلی دوستش داری جایی رفته که با دیدن حلقه ای عروسی تان اشک میریزی ؟ سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم ادامه داد هر کس است خیلی خوشبخت است به هر حال بخاطر حرفهای که برایت گفتم معذرت میخواهم نمیخواستم ناراحت ات کنم برای من بیشتر از هر چیزی خوشی و خوشبختی تو مهم تر است حالا که میبینم چقدر دوستش داری قلبم راحت شد با هم خوشبخت بمانید و رفت یک هفته ای از آن اتفاق میگذشت که یکشب مادرم مرا با برکه و محمد به خانه دعوت کرد با مادرم در آشپزخانه بودم که خبر آمدن امیر به شفاخانه ای ما را برایش گفتم که در همین وقت دنیا داخل آشپزخانه شد و پرسید امیر به شفاخانه ای تان آمده ؟ جواب دادم بلی یکماهی میشود پرسید همرایش حرف زدی ؟ گفتم همه چیز را برایم گفت دنیا چرا اینکارها را کردی ؟ مادرم پرسید دنیا چی کرده ؟ چهره ای دنیا تغیر کرد و گفت چیزی خاصی نگفتیم گفتم امیر برایم گفت که دنیا گفته که یلدا هم با تو بود هم با مصطفی و بعد هم مصطفی را انتخاب کرده و از تو گذشت فقط میخواهم بدانم تو این حرفها را گفتی ؟ دنیا گفت من اینگونه نگفتم پرسیدم پس چگونه گفتی ؟ گفت راستش اینها را گفتم ولی صرف بخاطر اینکه مزاحم تو نشود مادرم دست دنیا را محکم گرفت و گفت تو چرا دست از سر یلدا بر نمیداری اصلاً تو کی هستی که در هر چیز مداخله کنی بخاطر کارهای شما یلدا از رویاهایش گذشت دنیا گفت بخاطر من چی ؟ بخاطر کاری که عیسی کرد مجبور شد عروسی کند مادرم گفت عیسی پدر مصطفی را بخاطر چی چاقو زد ؟ دنیا گفت هر چی بود ولی ببین همان مصطفی دخترت را از فرش به عرش رساند پول و دارایی اش را میبینی یلدا ضرر نکرده مادرم گفت بشرم دنیا بخاطر همین بی عقلی ات به این حال رسیدی.....