یکشب که منتظر بودم او به خانه برگردد خوابم برد نصف شب با صدای نفس های کسی بیدار شدم چشمم به مصطفی خورد که کنارم دراز کشیده دستم را به صورتش کشید چشمانش باز شد بوی تندی میداد و چشمانش هم سرخ شده بود به چشمانم نگاه کرد و گفت تباه شدم یلدا همه چیز را باختم حالت عادی نداشت این را از طرز حرف زدن اش فهمیدم از جایم بلند شدم و پرسیدم چی شده مصطفی ؟ چشمانش را بست و گفت فکر میکردم اینبار برنده میشوم به تو زنده گی که لیاقت اش را داری میسازم ولی اینگونه نشد چیزی که داشتیم را هم باختم پرسیدم قمار بازی کردی ؟ جوابی نداد و چند لحظه بعد نفس های منظم اش خبر خواب رفتنش را میداد فکر کردن به حرفهای مصطفی نماند که من دوباره بخوابم و تمام شب بیدار بودم صبح وقت رفتم نماز خواندم و صبحانه آماده کردم مصطفی هنوز هم خواب بود روز جمعه بود و من هم رخصت بودم خاله سارا صبحانه اش را خورد و من بعد از تمام کردن کارهایم به اطاقم رفتم مصطفی با صدای پایم چشمانش را باز کرد و پرسید ساعت چند است ؟ گفتم یازده بجه صبح است از جایش بلند شد و گفت چقدر زیاد خوابیدم گفتم دیشب ناوقت خانه آمدی وقتی آمدی نشه بودی و گپ از برد و باخت میزدی کنارش نشستم و به چشمانش دیدم و پرسیدم مصطفی تو قمار بازی کردی ؟ سرش را پایین انداخت و گفت سرت به سنگ خورده چطور ؟ و خواست از جایش بلند شود دستش را گرفتم و گفتم تا جواب سوالهایم را ندهی اجازه نمیدهم بروی تو قمار میزنی ؟ چی را باختی ؟ دیشب چرا نشه بودی ؟ دستم را محکم از دستش جدا ساخت و گفت باری دیگر از من حساب نپرسی که ضرر میکنی یلدا من تا امروز به هیچ کس حساب نداده ام بعد از این هم نمیدهم و از اطاق بیرون رفت یک هفته ای میگذشت که مصطفی به خانه نیامده بود خیلی نگرانش بودم هر وقتی که از خاله سارا در موردش میپرسیدم میگفت مرد است حتماً دلش را زدی نمیخواهد چهره ات را ببیند کم کم نگرانی ام بیشتر میشد تا اینکه یکروز چند مردی پشت خانهای ما آمدند و سراغ مصطفی را گرفتند وقتی گفتیم که ما هم خبری از او نداریم فکر کردند دروغ میگوییم و شروع کردن به اخطار دادن و با گفتن اینکه اگر مصطفی تا چند روز دیگر قرض اش را پرداخت نکند باید این خانه را خالی کنیم رفتند بعد از رفتن شان خاله سارا چادری اش را در سر کرد و رفت تا مصطفی را پیدا کند