ساعت دو بعد از ظهر بود که هجران به اتفاق پدر و مادرش به سوی خانه ای حوا حرکت کردند وقتی داخل خانه شدند چشم هجران به حوا افتاد لباسی زیبای بر تن کرده بود و صورتش را خیلی ساده فیشن کرده بود با تنفر به او دید و دوباره چشمانش را به زمین دوخت نکاح شان بسته شد و همه دوباره به خانه برگشتند وقتی داخل خانه شدند حوا بکس لباس هایش را گرفته به طرف اطاق هجران رفت و با انگشت اش آهسته به دروازه زد و داخل اطاق شد کسی در اطاق نبود بکس لباس هایش را گوشه ای گذاشت و روی تخت نشست مادر هجران داخل اطاق شد دختر حوا در آغوش اش بود حوا از جایش بلند شد و دخترش را از بغل خشو اش گرفت مادر هجران گفت دخترم میخواهم همرایت صحبت کنم با هم روی تخت نشستند حوا گفت میشنوم مادر جان بفرمایید مادر هجران با ناراحتی گفت میدانم تو و هجران هر دو مجبور شدید که با هم ازدواج کنید تو بخاطر دختر ات و هجران هم بخاطر حرف پدرش خواستم بگویم شاید هجران همرایت رفتار خوب نکند ولی تو حوصله کن برای پسرم وقت بده تا این اتفاق را قلباً قبول کند حوا دستش را روی دست مادر هجران گذاشت و گفت مادر جان برای تان وعده میدهم هر کاری میکنم تا هجران خوشحال باشد مادر هجران لبخندی تلخی زد و گفت امیدوار هستم همینگونه شود حالا تو استراحت کن هجران بیرون رفته شاید تا چند ساعت دیگر برگردد و از اطاق بیرون شد سه روزی از اینکه هجران به خانه نیامده بود میگذشت حتا شایان هم نمیدانست که هجران کجا است آنروز حوصله ای مادر هجران به سر رسید و به سوی خانه شایان حرکت کرد زنگ دروازه را فشار داد خواهر کوچک شایان دروازه را باز کرد مادر هجران گفت دخترم برادرت شایان جان خانه است؟ در همین لحظه شایان به حویلی آمد و چشم اش به مادر هجران خورد نزدیکتر آمد و گفت مادر جان شما اینجا بفرمایید داخل بیایید مادر هجران گفت پسرم هجران کجاست؟ راست بگو هجران از تو چیزی پنهان نمیکند شایان گفت بخدا قسم که به من نگفته کجاست من هم به همه رفیق های مشترک ما زنگ زدم ولی هیچ کس خبر ندارد شایان کمی فکر کرد و ادامه داد ولی حدس میزنم کجا باشد مادر جان شما با من بیاید
همراه با مادر هجران به سوی خانه ای مرسل حرکت کردند همینکه زیر اپارتمان مرسل رسیدند چشم مادر هجران به موتر پسرش خورد از موتر پیاده شدند و به سوی موتر هجران رفتند هجران داخل موتر خوابیده بود شایان آهسته به شیشه ای موتر زد هجران تکانی خورد و از خواب بیدار شد چشم اش به شایان و مادرش افتاد از موتر پیاده شد و پرسید شما اینجا چی میکنید؟ مادرش دستی به صورت پژمرده ای پسرش کشید و گفت جان مادر خود چرا میخواهی مادرت را از بین ببری؟ چرا این کارها را میکنی؟ میدانی چقدر نگرانت بودم هجران گفت دست خودم نیست نمیتوانم در خانه ای که آن زن به عنوان خانمم است نفس بکشم به سوی کلکین اطاق مرسل دید و ادامه داد اینجا جای من است من به اینجا تعلق دارم مادرش گفت بیا به خانه برویم اینگونه مرا زجر مده دست هجران را گرفت و به سوی شایان دید و گفت خدا از تو راضی باشد پسرم تو به خانه برو من با هجران به خانه ای خود میرویم شایان به هجران گفت میتوانی رانندگی کنی؟ هجران سرش را به علامت بلی تکان داد و مادرش را سوار موتر کرد خودش هم پشت فرمان نشست و به سوی خانه حرکت کرد در مسیر راه مادرش گفت با حوا بدرفتاری نکن او هم مثل تو بیگناه است هجران پوزخندی زد و گفت او بیگناه نیست میدانست من عاشق کسی دیگر هستم میتوانست این نکاح را رد کند مادرش گفت او بخاطر دخترش مجبور شد هجران داد زد بخاطر اینکه از دخترش جدا نشود رویاهای من را از بین برد او یک زن خودخواه است میدانی چیست مادر مطمین باش همانطور که برادرم جوان مرگ شد من هم میمیرم چون با این زن خودخواه نکاح کرده ام از او نفرت دارم مادرش ساکت به پسرش دید همان پسری که قبل از این موضوعات حوا را همانند شگوفه دوست داشت ولی حالا او را مسبب قتل رویاهایش میدانست. به خانه رسیدند هجران به سمت اطاقش رفت همینکه دروازه اطاق را باز کرد چشم اش به حوا خورد که گوشه ای اطاق روی مُبلی نشسته و در مبایل حرف میزند و میخندد با دیدن هجران گفت مادرجان بعداً برایت زنگ میزنم حالا هجران جان آمده مبایل را قطع کرد و از جایش بلند شد هجران داخل اطاق شد و گفت تو اینجا چی میکنی؟ حوا مبایلش را روی میز آرایش اش گذاشت و گفت اینجا اطاق من هم است اینجا نباشم کجا باشم؟ هجران پوزخندی زد گفت تا ده میشمارم از اطاق من گمشو بیرون حوا گفت پدرت خودش برایم گفت که بعد از این میتوانم با شوهرم یکجا باشم اگر میخواهی من از این اطاق بروم برو با پدر جان حرف بزن هجران با شنیدن اسم پدرش دستش را محکم به دیوار زد...........