View in Telegram
نیازهای بودن
Video
☕️ دعای شما خوب است... چند وقت پیش به مربی گفتم خیلی وقت است که دیگر نمی‌توانم بنویسم. با این تفاوت که بیشتر از هر وقت دیگر مشتاقش هستم. یعنی نیاز دارم که حرف بزنم. اما راستش سخن از چیزهایی است که تاب گفتنشان را ندارم. که فرار می‌کنم. که نمی‌دانم آغاز و انجامش چگونه باید بود. بعد اضافه کردم: شاید هم اگر مخاطبانِ آشنایم نبودند راحت‌تر می‌توانستم بنویسم شاید هم که نه... نمی‌دانم... به هر روی دیروز بازهم بیرون بودم. با دوستانم. به مادرمان زمین پناه برده بودم. او که هر روزش کل یوم هو فی شأن است. مقداری دویدم تا جسمم با تپشهای قلبم هماهنگ شود. درختان خیرخواه و پونه‌های معطر کنار جو، شیرینی توت‌ها و خنده‌ی گل‌های صحرایی و حتی آن سگ کوچکی که دلش نوازش بیشتری می‌خواست، با تمام توانی که از خود سراغ داشتند، مرا به زندگی می‌خواندند. به زندگی‌ای شبیه به خودشان. شبیه به طبیعت. آرام و صبور و سبز و گشوده. و سخاوتمند. و روان و پوینده. و اما من به زنی حامله می‌مانم. چندین سال است. نه تاب زمین گذاشتن بارم را دارم و نه دلم می‌آید که سقطش کنم. دو راهی و تعلیق راه نفسم را بسته است. عفونت تمام تنم را گرفته و در تب می‌سوزم. درحال از بین رفتنم. دارم به چشم می‌بینم. می‌بینم که نمی‌توانم لذت ببرم. نمی‌توانم پرونده‌ها را ببندم. دربندِ شدنم، شدنی دلهره آور. زنجیر شده ام به داشتنها. با بودگی‌ای نحیف و بی‌رمق و رو به خاموشی. و حال امروز مثال آن آبِ رونده و تر. می‌خواهم عبور کنم از این حاملگیِ غریب. از این بارداریِ کشنده. از این موقعیت ترسناکی که نه تمامش می‌کنم و نه به خودم اجازه می‌دهم موقعیت جدیدی را تجربه کنم. و اما فردا تمام جانم را در پاهایم جا می‌کنم و به کتابخانه‌ی دانشگاه می‌روم تا کتاب‌های چند ماه به تأخیر افتاده‌ام را تحویل دهم (بعد از موعدِ تحویل، نگهشان داشته بودم تا فشاری باشد برای انجام بخشی از کار). من از اتمام رساله‌ی دکتری گذشتم. پذیرفتنِ اینکه سال‌ها در مسیری بوده‌ام که نه من از جنسش بوده‌ام و نه او از جنس من، قدرتی می‌خواست که نداشتم. نیاز دارم فارغ از داشتن‌ها، بودگی را در مسیر دیگری تجربه کنم. مسیری که به طبیعت نزدیکتر باشد. به طبیعت ملایم آن گل و آن برگ... ای برگ قوت یافتی تا شاخ را بشکافتی چون رستی از زندان بگو تا ما در این حبس آن کنیم ای غنچه گلگون آمدی وز خویش بیرون آمدی با ما بگو چون آمدی تا ما ز خود خیزان کنیم و در نهایت، شما: دلم می‌خواست بدانید در چه حالم و جز این حرفی برای نوشتن نداشتم. با خودم قرار گذاشته بودم که پست بعدی این خانه، بعد از تعیین تکلیف و به تصمیم رسیدنم باشد ۲۸ اردیبهشتِ سالِ سه مرضی @beingneeds
Telegram Center
Telegram Center
Channel