.
#آزاده_چاوشیان فعال حقوق زنان
#گیلان که توسط دادگاه رشت به ۶ سال یک ماه و ۱۷ روز حبس محکوم شده است در روایتی از وضعیت ترک اعتیاد زندان لاکان رشت اینگونه نوشت: « این وضعیت ترک اعتیاد در قرنطینه ی لاکان که داخل آن اتاق کوچک، که گویا مهدکودک هم بوده، وحشتناک بود، با شرایطی که داشت، نه به جایی برای نگهداری کودکان شباهت داشت، نه به مکانی برای ترک اعتیاد.
یاد شیرین افتادم، زنی که هر بار بهش نگاه می کردم با خودم فکر می کردم اگر دنیای پیرامونش چه خانه، چه جامعه، این حجم تبعیض را برایش رقم نزده بود، الان تصویری دیگر از خود برای نشان دادن داشت.
نمی دانم چه چیزی پشت آن چشم ها، نگاه و قامتش بود، که با تمام درد و ضعف و بی حالیش، قدرت و زیبایی اش را هم می دیدم.
در حرف هایش، آگاهی از اینکه درک میکنه ما برای چه آنجا هستیم رو حس میکردم.
در نگاه خودش می گفت شماها که مخین، شماها رو چرا آوردن اینجا؟! با خودم می گفتم واقعا چرا باید زیستی می داشته، که یک آدم شاید معمولی مقابلش را، مخ خطاب کنه….
می گفت می دونم شما برای ماها اینجایین.
من باید دوست هایی مثل شما می داشتم، الان وضعیتم این نبود، در عین نشستن جملاتش به دلم و نشستن طعم تلخی کلامش به جانم، وقتی به این بعد نگاه می کردم که شاید اگر ما هم دوستش بودیم سر از آنجا در می آورد، به حالمان خنده ام می گرفت.
تصویر زن دیگری را هم که اسمش را به خاطر ندارم، هیچ وقت از ذهنم نمی رود، که ازم خواست برایش از نگهبانی سیگار بگیرم و هر بار با اینکه برایش توضیح می دادم چرا نمی شود…. باز گویا فراموش کند، چند بار خواسته اش را برایم تکرار می مکرد. صورت خیس عرق کرده بی حالش، که چند باری داخل سرویس بهداشتی با هم صحبت میکردیم ، که به سختی روی پاهایش می موند، و میگفت خیلی درد دارم، از خاطرم نمی ره. و چه حس دردآوری بود که جز دادن خرما کاری نمیتوانستم برایش انجام دهم…. .
#آزاده_چاوشیان فعال حقوق زنان
#گیلان که توسط دادگاه رشت به ۶ سال یک ماه و ۱۷ روز حبس محکوم شده است در روایتی از وضعیت ترک اعتیاد زندان لاکان رشت اینگونه نوشت: « این وضعیت ترک اعتیاد در قرنطینه ی لاکان که داخل آن اتاق کوچک، که گویا مهدکودک هم بوده، وحشتناک بود، با شرایطی که داشت، نه به جایی برای نگهداری کودکان شباهت داشت، نه به مکانی برای ترک اعتیاد.
یاد شیرین افتادم، زنی که هر بار بهش نگاه می کردم با خودم فکر می کردم اگر دنیای پیرامونش چه خانه، چه جامعه، این حجم تبعیض را برایش رقم نزده بود، الان تصویری دیگر از خود برای نشان دادن داشت.
نمی دانم چه چیزی پشت آن چشم ها، نگاه و قامتش بود، که با تمام درد و ضعف و بی حالیش، قدرت و زیبایی اش را هم می دیدم.
در حرف هایش، آگاهی از اینکه درک میکنه ما برای چه آنجا هستیم رو حس میکردم.
در نگاه خودش می گفت شماها که مخین، شماها رو چرا آوردن اینجا؟! با خودم می گفتم واقعا چرا باید زیستی می داشته، که یک آدم شاید معمولی مقابلش را، مخ خطاب کنه….
می گفت می دونم شما برای ماها اینجایین.
من باید دوست هایی مثل شما می داشتم، الان وضعیتم این نبود، در عین نشستن جملاتش به دلم و نشستن طعم تلخی کلامش به جانم، وقتی به این بعد نگاه می کردم که شاید اگر ما هم دوستش بودیم سر از آنجا در می آورد، به حالمان خنده ام می گرفت.
تصویر زن دیگری را هم که اسمش را به خاطر ندارم، هیچ وقت از ذهنم نمی رود، که ازم خواست برایش از نگهبانی سیگار بگیرم و هر بار با اینکه برایش توضیح می دادم چرا نمی شود…. باز گویا فراموش کند، چند بار خواسته اش را برایم تکرار می مکرد. صورت خیس عرق کرده بی حالش، که چند باری داخل سرویس بهداشتی با هم صحبت میکردیم ، که به سختی روی پاهایش می موند، و میگفت خیلی درد دارم، از خاطرم نمی ره. و چه حس دردآوری بود که جز دادن خرما کاری نمیتوانستم برایش انجام دهم….