#پیشنهاد_مطالعه_آخر_هفته #سقاخانه_و_آهوها👈بغض گلوی پیرمردرو میگیره.شناسنامهش رو میبنده و میذاره توی جیبش.سالهای رفته رو مرور میکنه.تکیه میکنه به عصاش و میشینه گوشه صحن آزادی حرم... @behnashr
#پیشنهاد_مطالعه_آخر_هفته #دریا_و_آتش👈تولد یکی از زیباترین حوادث هستی است.پس از مدتها انتظار،ناگهان صدای گریه نوزادی آرامش را در قلبها جاری میکند...تولد یک پرنده،یک شکوفه یا یک انسان... @behnashr
#پیشنهاد_مطالعه_آخر_هفته #ماه_در_آینه👈چقدر آینه را دوست داری؟ هر وقت دلت برای خودت تنگ میشود، به آینه نگاه میکنی و آینه چه صادقانه با تو روبهرو میشود. تو او هستی و او مثل تو... @behnashr
#پیشنهاد_مطالعه_آخر_هفته #مسافر_حکیم_آباد👈حبیب پا روی سنگی گذاشت که لق بود و از جا کنده شد.حبیب افتاد.فریاد کشید وکمک خواست اما پیش از آنکه کسی بتواند کمکش کند،از شیب صخره به پایین لغزید.. @behnashr
#پیشنهاد_مطالعه_آخر_هفته #ترسو👈با سنگریزهای که به شیشه میخورد، از روی تختم میپرم پایین.آهسته و بیسروصدا پنجره را باز میکنم و نگاهم را میدوانم به کوچه.جلوی در، سایهای وول میخورد... @behnashr
#پیشنهاد_مطالعه_آخر_هفته #سه_سوت👈سر برگرداندم. کسی نبود؟! یعنی چه؟! از دوچرخه پیاده شدم واطراف را با دقت نگاه کردم.هیچکس نبود ولی خودم شنیدم؛یعنی کسی بدون منظور،سوت زده؟! آن هم دو تکسوت! @behnashr
#پیشنهاد_مطالعه_آخر_هفته #پیکار_سرنوشت👈سوت بلند قطار نشانه آن بود که به ایستگاه شهر کوتاباتو نزدیک میشوند. احمد چشمهایش را باز کرد. حرفهای آن دو مرد افکارش را پریشان کرده بود... @behnashr
#پیشنهاد_مطالعه_آخر_هفته #در_سال_های_دور👈 حبیب بیاختیار با تکیه به درِ بسته واگن نشست. صورتش سرخ شد. مینو دست او را گرفت: «پاشو مرد. باز هم که وارفتی.» زبان حبیب به تتهپته افتاده بود... @behnashr
#پیشنهاد_مطالعه_آخر_هفته #جگر_گرگ👈 صبح جمعه همه را آزاد کردند. چیزی گیرشان نیامده بود. تنها چندوعده، ناهار و شام ضرر کردند. قانون میگفت باید به متهم یا حتی مجرم غذا داد... @behnashr